فرشتهها
یک روز وقتی که من خانهی پدربزرگ و مادربزرگ بودم، برایشان میهمان رسید. من توی اتاق مشغول بازی بودم.
میهمانهای پدربزرگ را نمیشناختم برای همین هم توی اتاق ماندم.
پدربزرگ پیش من آمد و گفت: «دوست من، نوهاش را آورده است. او هم سن و سال تو است. بیا و با او آشنا شو!»
گفتم: «الان دارم بازی میکنم. بعد میآیم.»
پدربزرگ، کنار من نشست و گفت: « حضرت علی (ع) همیشه میگفتند که وقتی کسی وارد خانهای میشود که آنجا مهمان است، کسی را نمیشناسد و احساس تنهایی میکند. صاحب خانه باید جلو برود، سلام بگوید و با خوشرویی و مهربانی با او صحبت کند تا مهمان او خوشحال شود.»
به پدربزرگ گفتم: «یک بار من و مادرم به خانهی دوست او رفتیم. بچهی دوست مادرم داشت تلویزیون تماشا میکرد. او به ما سلام نداد و با من بازی نکرد.»
پدربزرگ گفت: «و تو خیلیخیلی ناراحت شدی.» گفتم: «خیلی!» پدربزرگ گفت: «پس عجله کن! یک دوست خوب و جدید، بیرون اتاق منتظر تو است.»
من و پدربزرگ از اتاق بیرون رفتیم.
آن روز به من و دوست جدیدم خیلیخیلی خوش گذشت. ما با هم بازی کردیم و خوراکی خوردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 176صفحه 8