گفت: «ناراحت نباش! من همه جا را میگردم و او را پیدا میکنم.» گفت: «تو دوست مهربانی.»
به برکه نگاه کرد، اما چیزی ندید.
را صدا زد و گفت: « جان! بیدار شو، بیدار شو!» چشمهایش را باز کرد و گفت: «چرا بیدار شوم.»
گفت: «یک گم شده! غمگین است. فکر میکنم او افتاده پایین. شنا کن و توی آب برکه رابگرد. شاید توی آب افتاده باشد.»
به آسمان نگاه کرد.
گفت: «تو دوست مهربانی هستی.» پرید توی آب.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 176صفحه 18