دردسر خانم کیف
مهری ماهوتی
صبح بود.
کیف کوچولوی قرمز، زیپهایش را بست و آمادهی رفتن شد.
ولی چند قدم که برداشت، شروع کرد به «لق لق» خوردن، از این طرف، از آن طرف.
بعد هم «تالاپ» افتاد زمین. به زحمت بلند شد.
زیپ روی سرش را باز کرد و گفت: «لطفا بفرمایید بیرون! من با این بار سنگین نمیتوانم جایی بروم.»
کتاب فارسی سرش را بیرون آورد و گفت: «من که نمیآیم. خانم معلم از روی من به بچهها درس میدهد.» مداد سیاه از جیب بغلی داد زد: «من هم نمیآیم. مدرسه بدون مداد که نمیشود.»
پاک کن، خودش را به مداد چسباند و گفت: «من هم همین طور! هرجا که مداد باشد، من هم هستم.» کیف گفت: «آقای ریاضی! شما بیایید بیرون.»
کتاب ریاضی با عصبانیت داد زد: «انگار حرف حساب سرتان نمیشود. بدون من مدرسه تعطیل میشود. بهتر است این جعبهی مداد رنگی بیست و چهار تایی و دفتر نقاشیهای اضافی را صدا بزنی که جای ما را تنگ کردهاند.»
یک دفعه، بیست و چهار مداد رنگی سرشان را از کیف بیرون آوردند و شروع کردند به داد و فریاد. سر و صدای وحشتناکی بلند شد، بعد هم دعوا و بزن بزن.
خطکش با قد بلندش بالا رفت و پایین آمد و زد روی دفتر نقاشی. لبههای دفتر، نازک بود و از چندجا پاره شد.
کتاب ریاضی مثل یک کشتیگیر قوی سر خطکش را لای جلدش گرفت و او را زیر تنهاش خواباند. خط کش «تقی» صدا کرد ولی نشکست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 190صفحه 4