توی لانه بود که صدای را شنید. اما او که نمیتوانست با بجنگد آرام از لانه بیرون آمد.
هم صدای را شنیده بود و از لانهاش بیرون آمده بود.
و نمیدانستند چه کار کنند. کجا بروند. چه طوری از دست فرار کنند.
گفت: «بیا برویم و نزدیک لانهی بنشینیم.»
گفت: «نه مریض و بیحال است.اگر بیاید، نمیتواند کاری کند.»
همین موقع از سوراخ دیوار بیرون آمد و گفت: «بیایید توی لانه ی من!» و هر دو زدند زیر خنده.
هم از حرف خودش خندهاش گرفت. لانهی او خیلی خیلی کوچک بود.
گفت: «لانهی من خیلی کوچک است اما طویله خیلی بزرگ است بروید پیش , جرات نمیکند نزدیک شود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 190صفحه 18