کیف فریاد زد: «دعوا نکنید. ممدیگر را ول کنید.» بعد هم سعی کرد آنها را از هم جدا کند.
اما یک دفعه بندهای کیف که دور خطکش گیر کرده بود «جرقی» صدا کرد و کنده شد. کیف بیحال روی زمین افتاد.
همه آرام شدند.
پاک کن گفت: «دیدید چه بلایی سرش آوردید؟ بیچاره زیپهایش در رفته. چرم رویش هم یک عالمه خراش برداشته. حالا چه کار کنیم؟»
خطکش گفت: «باید زودتر خانم سوزن و نخ قرقرهای را خبر کنیم. من رفتم.»
بعد دوید و رفت. دفتر نقاشی با ورقهای پاره و کثیف کنار کیف نشست و شروع کرد به باد زدن.
آقای ریاضی که به قول خودش حرف حساب سرش میشد خیلی خیلی ناراحت شد. دلش میخواست زود تر حال کیف قرمز
جا بیاید تا اول از همه او از کیف
معذرت بخواهد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 190صفحه 6