گاو موش سگ
طوطی
اردک
روباه
روباه
مرغ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
آن روز مزرعه مریض بود و این خبر به گوش رسیده بود.
تصمیم گرفت برای شام بخورد.
برای همین هم آرام به مزرعه نزدیک شد.
بالای درخت بود که را دید و فریاد زد: « ! »
سرش را بلند کرد و گفت: « جان! آرام باش. من که نمیخواهم تو را بخورم.» اما باز هم فریاد زد: « ! »
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 190صفحه 17