آقای تراکتور
مهری ماهوتی
آقای تراکتور گم نشده بود، فقط راه روستا را بلد نبود. آخر،او تازه از کارخانه بیرون آمده بود. خیابان خیلی شلوغ بود. آقای تراکتور از اتومبیل کوچکی که از کنار او رد میشد پرسید:
«سلام!شما میدانید راه روستا از کدام طرف است؟»
اتومبیل کوچک قرمز، «بوق بوق» خندید. صدای خندهاش توی خیابان پیچید و گفت: «تو دیگر چه جورش هستی؟ چه قدر گندهای! چه لاستیکهای مسخـرهای داری!» و باز خنـدید و به سرعت دور شـد. آقـای تراکتور با خودش گفت: «چه اتومبیل قشنگی! من که چیزی از حرفهایش نفهمیدم
ولی مثل این که از من خوشش آمد. چه قدر زرنگ بود. با همهی کوچکی از من جلو زد.» کمی جلوتر، یک مینیبوس بزرگ کنار خیابان ایستاده بود. تراکتور جلو رفت و با خوشحالی گفت: «سلام!شما میدانید راه
روستا از کدام طرف است؟» مینیبوس سرش را برگرداند و همین طور
که به زمین و آسمان نگاه میکرد، «فین و فونی» راه انداخت و گفت:
«تو دیگر از کجا آمدی؟ عجب غول بیشاخ و دمی! ببینم تو را یک
جادوگر بدجنس به این ریخت در نیاورده؟» بعد هم گاز داد و رفت.
آقای تراکتور با خودش گفت: «چه ماشـین عجیبی! من که چیزی از حرفهایش نفهمیدم، ولی مثل اینکه از من ترسید. با اینحال ماشین قوی و بزرگی بود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 186صفحه 4