گفت: «پشت من سوار شو. ما به دنبال میگردیم. تو هم با ما بیا.»
، کنار نشست و به راه افتاد.
داغ داغ بود و و تشنه بودند ،مثل .
اما از آنها قویتر بود.
برای همین هم رفت و رفت تا این که از دور چشمش به افتاد.
با خوشحالی فریاد زد: « !»
و هم را دیدند.
آنها هم شاد شدند و فریاد زدند: « !»
راستی که در هیچ چیز زیباتر از نیست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 186صفحه 19