خیابان هنوز شلوغ بود. یک پسر کوچولو سر دوراهی نشسته بود. او یک عالمه بادکنک رنگی داشت. تراکتور احساس کرد او را میشناسد. بادکنکهایش را هم میشناسد.
جلو رفت و سلام کرد. پسر بادکنک فروش وقتی او را دید خوشحال شد و گفت:
«سلام! تو چهقدر قشنگی! چهقدر بزرگی! چهقدر قوی هستی. مثل یک پهلوان! تو میتوانی تنهایی، همهی زمینهای روستای ما را شخم بزنی. میتوانی چند تا چند تا بچههای روستا را روی پشتت سواری بدهی. تو رنگ بادکنکهای من هستی.»
تراکتور خندید و برایش بوق زد، از آن بوقهای حسابی! انگار همهی حرفهای اورا فهمیده بود. پرسید: «تو میدانی راه روستا از کدام طرف است؟» پسر گفت: «البته!»
بعد بادکنکها را رها کرد و خودش از تنهی بزرگ تراکتور بالا رفت و روی شانهاش نشست. تراکتور پرسید: «حالا از کدام طرف برویم؟»
پسرک با خوشحالی فریاد زد: «از همان طرف که باد کنکها میروند.» آقای تراکتور «قام، قوم» به طرف روستا به راه افتاد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 186صفحه 6