همین موقع چشمش به کوچکی افتاد که روی سنگی نشسته بود و به نگاه میکرد.
به گفت: «تو میدانی در این کجا هست؟»
گفت: «من هم تشنه هستم و نمیدانم چهطور پیدا کنم.»
گفت: «همراه من بیا!»
گفت: «نه! من خیلی تشنهام. نمیتوانم راه بروم.»
گفت: «بیا و پشت من سوار شو. من تو را با خودم میبرم.»
، پشت سوار شد و آنها در به راه خود ادامه دادند.
ناگهان ، چشمش به افتاد که خسته و تشنه به روی زمین افتاده بود.
از پرسید: «تو میدانی در این کجا هست؟»
گفت: «خیلی خسته و تشنهام. راه را هم گم کردهام. نمیدانم چه کنم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 186صفحه 18