صحرا
آب خورشید
مارمولک
مسافران صحرا
شتر پرنده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
آرام،آرام در راه میرفت.
او تشنه بود و میخواست کمی پیدا کند و بنوشد.
اما پیدا کردن در کار سختی بود.
به نگاه کرد.
داغ داغ میتابید و خاک را گرم میکرد.
با خودش گفت: «شاید کسی بتواند به من کمک کند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 186صفحه 17