«نترس جان! پشت من بشین تا تو را به پایین ببرم.»
گفت: «نه! نه! من میترسم!»
کمی فکر کرد و به سراغ رفت و از او خواست تا به کمک کند.
نزدیک آمد و فریاد زد: «به! به! ! من خیلی دوست دارم!»
وقتی چشمش به افتاد، از ترس خودش را از پایین انداخت و پا به فرار گذاشت. و و و ،آنقدر خندیدند که روی زمین افتادند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 200صفحه 19