مجله خردسال 215 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 215 صفحه 4

مهری ماهوتی شب چله شب بود. باد می­آمد. شاید هم می­خواست برف بیاید. خانم بزرگ چند دانه انار درشت و قرمز آورد. انارها را دانه کرد. سفید برفی گفت: «میو... میو، امشب خیلی خوش­حالی! مهمان داری؟» خانم بزرگ خواند: «انار دونه دونه، مهمون می­آد به خونه، شب اول ماهه، چله بزرگه تو راهه.» سفید برفی پرسید: «او هم مثل نوه­های تو، دم مرا می­کشد؟» خانم بزرگ گفت: «یک کمی صبر کن تا بروم هندوانه را بیاورم.» سفید برفی نمی­توانست صبر کند. فکر کرد بهتر است برود سراغ کلاغک. کلاغک سر شاخه­ی درخت نشسته بود. تا او را دید، فریاد کشید: «قار... قار، آمدی بیرون چه کار؟ شب مثل بال و پر من سیاهه، چله بزرگه تو راهه.» سفید برفی گفت: «میو... میو، یک کمی از چله بزرگه برام بگو.» کلاغک داد زد: «قار... قار، من خیلی کار دارم. باید بروم از مهمان­ها خبر بیاورم.» بعد پرید و رفت. سفید برفی توی حیاط چرخی زد. کنار لانه­ی قهوه­ای رسید. قهوه­ای تا او را دید، فریاد کشید: «واق... واق، مگر نمی­بینی هوا سرده! نمی­بینی چله بزرگه چه کار کرده؟! زود برو توی خونه!» سفید برفی گفت: «واق واقو، چله بزرگه مهربونه؟ چند روز این جا می­مونه؟» قهوه­ای گفت: «برو توی خونه پیشی، بارون می­آد خیس می­شی، من این­جا منتظرم. وقتی که مهمان­ها بیان، واق... واق... واق سر می­دم، به خانم بزرگ خبر می­دم.» سفید برفی توی اتاق برگشت. خانم بزرگ را دید که روی تشکچه­اش خوابیده. یواش کنار او دراز کشید. چیزی نگذشت که با صدای قهوه­ای از جا پرید: «واق... واق... واق، خبر، خبر، مهمان رسیده از سفر.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 4