مهری ماهوتی
شب چله
شب بود. باد میآمد. شاید هم میخواست برف بیاید. خانم بزرگ چند دانه انار درشت و قرمز آورد. انارها را دانه کرد. سفید برفی گفت: «میو... میو، امشب خیلی خوشحالی! مهمان داری؟»
خانم بزرگ خواند: «انار دونه دونه، مهمون میآد به خونه، شب اول ماهه، چله بزرگه تو راهه.» سفید برفی پرسید: «او هم مثل نوههای تو، دم مرا میکشد؟»
خانم بزرگ گفت: «یک کمی صبر کن تا بروم هندوانه را بیاورم.»
سفید برفی نمیتوانست صبر کند. فکر کرد بهتر است برود سراغ کلاغک.
کلاغک سر شاخهی درخت نشسته بود. تا او را دید، فریاد کشید: «قار... قار، آمدی بیرون چه کار؟ شب مثل بال و پر من سیاهه، چله بزرگه تو راهه.»
سفید برفی گفت: «میو... میو، یک کمی از چله بزرگه برام بگو.»
کلاغک داد زد: «قار... قار، من خیلی کار دارم. باید بروم از مهمانها خبر بیاورم.» بعد پرید و رفت. سفید برفی توی حیاط چرخی زد. کنار لانهی قهوهای رسید. قهوهای تا او را دید، فریاد کشید: «واق... واق، مگر نمیبینی هوا سرده! نمیبینی چله بزرگه چه کار کرده؟! زود برو توی خونه!»
سفید برفی گفت: «واق واقو، چله بزرگه مهربونه؟ چند روز این جا میمونه؟»
قهوهای گفت: «برو توی خونه پیشی، بارون میآد خیس میشی، من اینجا منتظرم. وقتی که مهمانها بیان، واق... واق... واق سر میدم، به خانم بزرگ خبر میدم.»
سفید برفی توی اتاق برگشت. خانم بزرگ را دید که روی تشکچهاش خوابیده. یواش کنار او دراز کشید. چیزی نگذشت که با صدای قهوهای از جا پرید: «واق... واق... واق، خبر، خبر، مهمان رسیده از سفر.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 4