شکارچی تا را دید دست و پایش لرزید و پا به فرار گذاشت. شکارچی رفت.
رفت.
در راه شکارچی فریاد میزد: «کاش را گرفته بودم و بیخودی به دنبال نمیرفتم.»
شکارچی آنقدر ترسیده بود که اصلا به پشت سرش نگاه نکرد تا ببیند که دیگر بهدنبالش نمیدود. میخندید. میخندید. میخندید و شکارچی میدوید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 19