مجله خردسال 215 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 215 صفحه 8

فرشته­ها مادرم همیشه می­گفت: «خدا بچه­ها را خیلی دوست دارد.» پدرم همیشه می­گفت: «خدا همیشه مراقب تو است.» اما دیـروز موقع بـازی، پـایم به پله گیر کـرد و افتادم زمین. پـایم زخمـی شد و خـیلی درد گرفت. پدر با صدای گریه­ی من به حیاط آمد. گفتم: «دیدی! دیدی خدا مرا دوست ندارد. دیدی او مراقب من نبود؟!» پدرم، زخم پـایـم را شسـت و گفت: «تو پـیـشی را خیلی دوسـت داری؟» گفتـم: «بلـه!» پدر گفت: «اگر یک روز جلوی پیشی یک ظرف شیر بگذاری، امـا پیشی آن را بـا پـایش بریزد روی زمین و گرسنه بماند، معنی آن این است که تو پیشی را دوست نداری؟» گفتم: «من پیشی را دوست دارم. خودش شیر را روی زمین ریخته.» پدر گفت: «خدا هم تو را دوست دارد. به تو پا داده تـا بـا آن­هـا راه بروی، بازی کنی و بدوی! اگر بی­احتیاطی کنی و بیفتی زمین، معنـی آن این است که خدا تـو را دوست ندارد؟»گفتم: «نه!» پدر گفت: «باید حواست را جمع کنی و مراقب همه­ی چیزهایی باشی که خدای مهربان به تو داده است.» پدر زخم پایم را بست و خدا کمک کرد تا درد پایم خوب شود. خدا مرا خیلی دوست دارد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 8