فرشتهها
مادرم همیشه میگفت: «خدا بچهها را خیلی دوست دارد.» پدرم همیشه میگفت: «خدا همیشه مراقب تو است.»
اما دیـروز موقع بـازی، پـایم به پله گیر کـرد و افتادم زمین. پـایم زخمـی شد و خـیلی درد گرفت. پدر با صدای گریهی من به حیاط آمد.
گفتم: «دیدی! دیدی خدا مرا دوست ندارد. دیدی او مراقب من نبود؟!»
پدرم، زخم پـایـم را شسـت و گفت: «تو پـیـشی را خیلی دوسـت داری؟» گفتـم: «بلـه!» پدر گفت: «اگر یک روز جلوی پیشی یک ظرف شیر بگذاری، امـا پیشی آن را بـا پـایش بریزد روی زمین و گرسنه بماند، معنی آن این است که تو پیشی را دوست نداری؟»
گفتم: «من پیشی را دوست دارم. خودش شیر را روی زمین ریخته.»
پدر گفت: «خدا هم تو را دوست دارد. به تو پا داده تـا بـا آنهـا راه بروی، بازی کنی و بدوی! اگر بیاحتیاطی کنی و بیفتی زمین، معنـی آن این است که خدا تـو را دوست ندارد؟»گفتم: «نه!»
پدر گفت: «باید حواست را جمع کنی و مراقب همهی چیزهایی باشی که خدای مهربان به تو داده است.»
پدر زخم پایم را بست و خدا کمک کرد تا درد پایم خوب شود. خدا مرا خیلی دوست دارد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 8