خانم بزرگ کنار پنجره رفت. بچهها و نوههایش را دید. با خوشحالی گفت: «شکر خدا! رسیدند.» سفید برفی هم آنها را دید. با تعجب پرسید: «میو... میو، پس چله بزرگه کو؟»
خانم بزرگ گفت: «مگه نمیبینی؟ همه جا سفید شده. چله بزرگه آمده. اون اول زمستونه، چهل روز این جا میمونه.»
بعد رفت تا نوههایش را توی اتاق بیاورد. سفید برفی دنبال او دوید.
حالا او هم چله بزرگه را میدید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 6