خرگوش
گوزن شیر
بهدنبالشکار
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز یک شکارچی در لابهلای علفها، چشمش به افتاد و خواست او را شکارکند که پا به فرار گذاشت.
رفت و شکارچی رفت.
ناگهان پشت درختها ، را دید و پرسید:«چی شده جان؟!»
گفت: «الان شکارچی مرا میگیرد.»
گفت: « تو پنهان شو! من حواس شکارچی را پرت میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 17