دانهی گندم
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز یک دانهی کوچک گندم، از یک کیسهی بزرگ پر از گندم، بیرون افتاد. دانهی گندم قل خورد و قل خورد و رفت دور دور. دانه، در گوشهای از خاک نشست و گفت:
«کمک کن تا سبز شوم.»
خاک با مهربانی، روی دانه را پوشاند و گفت: «سبز شو.»
دانه هر چه منتظر شد، سبز نشد.
فریاد زد: «تشنهام. ابر زیبا! ببار تا سبز شوم.»
ابر صدای دانه را شنید و بارید. بارید و بارید.دانه آب خورد، اما سبز نشد. فریاد زد: «خورشید زیبا! بتاب تا سبز شوم.»
خورشید صدای دانه را شنید و تابید.
دانه گرم شد و کم کم ریشه داد.
خاک به ریشههای دانه غذا داد.
ابر بارید و به او آب داد.
خورشید به او تابید و دانه کم کم سبز شد و سراز خاک بیرون آورد.
خاگ گفت: «دانهی کوچک من! سبز شدی!»
ابر با قطرههای باران او را نوازش کرد و گفت: «دانهی کوچک من! سبز شدی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 4