او میخواست از بیرون بیاید.
پسرک گفت: «پس تو را توی برادرم میگذارم.»
او را توی گذاشت.
اما ، را هم دوست نداشت و میخواست از آن بیرون بیاید.
پسرک گفت: «فهمیدم! تو را توی میگذارم.»
او را توی یک گذاشت.
میخواست از بیرون بیاید، اما در بسته بود.
گوشهای نشست و چشمهایش را بست.
پسرک و را کنار پنجره برد و گفت: «دلت میخواهد بیرون را تماشا کنی؟» اما نه بیرون را تماشا کرد و نه چشمهایش را باز کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 18