پسرک میخواست شاد باشد و آواز بخواند.
اما او شاد نبود.
ناگهان پسرک فکری کرد و گفت: «فهمیدم! فهمیدم!»
بعد برای یک ساخت و را روی درخت توی حیاط گذاشت. بعد را برد و او را توی گذاشت.
پسرک پایین درخت ایستاد و به نگاه کرد.
همین موقع، صدای آواز همه جا پیچید.
پسرک فریاد زد: «میدانم که تو، نه را دوست داری، نه مرا و نه برادرم را. تو فقط یک میخواهی روی درخت!»
هنوز هم اگر از کنار حیاط خانهی پسرک بگذری، صدای را خواهی شنید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 19