فرشتهها
من و پدر و مادرم آماده شدیم تا دایی عباس بیاید و با ماشینش ما را به حرم امام ببرد. مادرم موهایم را شانه زد و لباس مهمانی به تنم کرد. پدرم گفت:
«به یادروزی افتادم که امام به ایران آمدند. مادربزرگ بهترین لباس مرا تنم کرد و من همراه پدربزرگ برای دیدن امام رفتم.»
گفتم: «شما آن روز امام را دیدید؟»
پدرگفت: «من کوچک بودم و قدم نمیرسید تا از لابهلای جمعیتی که برای دیدن امام آمده بودند، امام را ببینم. پدربزرگ مرارویشانههایش نشاند و من توانستمفقط ماشین امامرا ببینم.»
صدای زنگ در که آمد، مادرم چادرش را سر کرد و گفت: «وقت رفتن است. عجله کنید.»
دایی عباس و زن دایی و حسین توی ماشین منتظر ما بودند.
حسین با این که نمیدانست به کجا می رویم، خوشحال بود و می خندید.
گفتم: «حسین فکر میکند به مهمانی میرویم.»
دایی گفت: «امروز همهی ما میهمان امام هستیم. پس باید شاد باشیم.»
دایی عباس و پدر تمام راه را حرف زدند و خندیدند.
مثل من و حسین که با هم بازی کردیم و خندیدیم.
آن روز همهی ما میهمان خانهی امام بودیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 8