مجله خردسال 171 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 171 صفحه 8

فرشته­ها من و پدر و مادرم آماده شدیم تا دایی عباس بیاید و با ماشینش ما را به حرم امام ببرد. مادرم موهایم را شانه زد و لباس مهمانی به تنم کرد. پدرم گفت: «به یادروزی افتادم که امام به ایران آمدند. مادربزرگ بهترین لباس مرا تنم کرد و من همراه پدربزرگ برای دیدن امام رفتم.» گفتم: «شما آن روز امام را دیدید؟» پدرگفت: «من کوچک بودم و قدم نمی­رسید تا از لابه­لای جمعیتی که برای دیدن امام آمده بودند، امام را ببینم. پدربزرگ مراروی­شانه­هایش نشاند و من توانستم­فقط ماشین امام­را ببینم.» صدای زنگ در که آمد، مادرم چادرش را سر کرد و گفت: «وقت رفتن است. عجله کنید.» دایی عباس و زن دایی و حسین توی ماشین منتظر ما بودند. حسین با این که نمی­دانست به کجا می رویم، خوش­حال بود و می خندید. گفتم: «حسین فکر می­کند به مهمانی می­رویم.» دایی گفت: «امروز همه­ی ما میهمان امام هستیم. پس باید شاد باشیم.» دایی عباس و پدر تمام راه را حرف زدند و خندیدند. مثل من و حسین که با هم بازی کردیم و خندیدیم. آن روز همه­ی ما میهمان خانه­ی امام بودیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 8