خورشید او را بوسید و گفت: «دانهی کوچک من! سبز شدی!»
حالا دیگر او دانه نبود.
ساقهی سبز و پر دانهی گندمی بود که خاک به او غذا میداد، آفتاب به او نور میداد و باران به او آب میداد.
یک روز، باد وزید و دانههای ساقهی گندم را از او جدا کرد. خاک خندید.
آفتاب خندید.
باران بارید و دور تا دور ساقهی گندم پرشد از جوانههای تازهای که منتظر بودند
سر از خاک بیرون بیاورند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 6