قفس
پرنده
لانه
آواز پرنده
تخت خواب ماشین
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز سرد و بارانی، پسرک توی حیاط، یک پیدا کرد.
،از سرما میلرزید و نمیتوانست پرواز کند.
پسرک را به خانه برد.
بالهایش را خشک کرد و گفت: «حالا باید برایت یک جای راحت پیدا کنم.»
کمی فکر کرد و بعد با خوشحالی گفت: «فهمیدم! تو را توی این میگذارم.»
پسرک را توی گذاشت. اما خوشحال نشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 171صفحه 17