مجله کودک 04 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 04 صفحه 24

قصه دوست قسمت چهارم ماجراهای بچههای جنگل زندگی کرین بیل و خواهر و برادرش و یکی از دوستانش در خانهای به سرپرستی نویسنده: ایرن شولتز خانم تانری زندگی میکردن. چون آنها یتیم بودد بیل با پسری به نام مترجم: مریم پورحسینی کرین در مدرسه دعوا می کند. البته این دعوا در مدرسه تمام میشود. نیمهشب همان روز بچهها صدایی اطراف خانه شان شنیدند که مربوط به خراب شدن شومینهای بود که تازه ساخته بودند. آنها موضوع را به پلیس اطلاع دادند و وقتی پیگیری کردند دریافتندکه کرین هم یتیم است و در خانة پسرهای فراری زندگی میکند. البته شواهدی وجود داشت که نشان می داد شب قبل کرین مزاحم آنها شدهاست؛ چون کفش او اطراف خانه به جا مانده بود. ناگهان صدای بسته شدن در آمد. «دیو» با صندلی خود وارد اتاق شد . او به چهرههای نگران آنها نگاه کرد وپرسید: «بچهها چه اتفاقی افتاده است؟» بیل جواب داد: « از کرین خبری نیست. او در خانة پسرهای فراری زندگی میکند. خانم استرانگ هم آنجا کار میکند؛ ولی در حال حاضر «کرین» آنجا نیست. او ناپدید شده است».سامی گفت : «تقصیر من است. شاید دیروز موقعی که من داشتم ادای میمون را در میآوردم، او فکر کرده که من دارم او را مسخره میکنم». بیل گفت:«حالا خودت را سرزنش نکن». دیو گفت، بچهها، یک لحظه گوش کنید. من میدانم چرا کرین به مدرسه نرفته است ». او به آشپزخانه رفت و با آن لنگه کفش کتانی آبی برگشت و پرسید: «خانم استرانگ، کرین چند جفت از این کفشها دارد». خانم استرانگ جواب داد:«یک جفت.من و دکتر استرانگ قرار بود آخر هفته او را ببریم و برایش کفش بخریم.» و بعد گفت:«خدای بزرگ! این کفش کرین است؟» دیو جواب داد: «بله ، من شرط میبندم که او نمیخواسته با یک لنگه کفش برگردد». خانم استرانگ گفت:«پس زخمی شدن پای او فقط یک داستان ساختگی بوده است».آقای همستر گفت: «خانم استرانگ به ما بگویید که برای کرین چه کار می توانید انجام بدهید؟ شاید ما بتوانیم او را پیدا کنیم». او پاسخ داد:«بله ، حتماً! آن وقت شما متوجه میشوید که چرا من و دکتر استرانگ فکر میکنیم او پسرخوبی است. شاید ما او را به فرزندی بپذیریم». داستان زندگی او شنیدنی است: «کرین» از زمانیکه به یاد دارد، در پرورشگاه زندگی میکرده. هشت سال اول زندگیاش را با ده خانوادة مختلف گذرانده. هیچکدام از آنها او را قبول نمیکردند. شاید به دلیل اینکه آنها فقط بچههای کوچک میخواستند یا اینکه شاید خودشان صاحب فرزند میشدند یا نقل مکان می کردند و قانون به آنها اجازه نمیداد که یک پسر بچة سرراهی را با خودشان ببرند. بهترین خانهای که داشته خانهای بود که چهار سال در آن زندگی کرده تا دوازده ساله شد. او احساس می کرد آنها دوستش دارند و او را به فرزندی قبول خواهند کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 04صفحه 24