
بعد مامانی آن قدر ترسید، آن قدر ترسید که فرار کرد و از اتاق رفت
بیرون. من و محمد حسین هم جیغ زدیم؛ حتماً آن چیزه موش بوده و
میخواست بیاید و ما را گاز بگیرد. مامانی خودش فرار کرد و ما را ول
کرد و رفت. آن موش داشت میرسید به دست من. دستم را کشیدم و
جیغ زدم و گفتم: «مامانی! الان منو میخوره. مامانی بد!».
محمد حسین گفت: «من میترسم؛ تو رو که خورد، بعد منو میخوره.
بابایی.»
یکدفعه مامانی دوید توی اتاق. یک چیزی دستش بود که یک دسته
داشت مثل جغجغه؛ ولی بزرگتر؛ ولی سرش مثل جغجغه نبود، صاف بود،
مامانی تندی با آن زد توی سر موش و با همان چیز آن را برداشت و گفت:
«سوسک کثیف، میخواستی بچههای منو مریض کنی؟»
من و محمد حسین هنوز گریه میکردیم.
مامانی آن چیز را برد بیرون و بعد آمد توی اتاق
و من و محمد حسین را بغل کرد و گفت: «الهی
بمیرم براتون. بابایی که اومد، میگم سم بخره،
همه جا رو سمپاشی کنه».
ما باز هم گریه میکردیم. مامانی گفت:
«دیگه بسه قربونتون برم، سوسک که چیزی
نیست، سوسک به این کوچولویی که اصلاً ترس
نداره.»
بعد که آرام شدیم، محمد حسین
گفت: «محمد مهدی، به نظرت،
سوسک چه مزهای داره؟»
گفتم: «حتماً خیلی مزۀ بدی
داره، لابد مزۀ آن دوا رو میده
که وقتی مریض شدیم،
مامانی بهمون داد.»
محمد حسین گفت:
«خوب شد که مزهاش رو نفهمیدم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 21صفحه 14