مجله کودک 21 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 21 صفحه 7

می­خندید. فرشته آرام دستهای دخترک را از هم باز کرد و ستاره را برداشت. ستاره وقتی فرشته را دید، خندید. فرشته ستاره را بوسید و گفت: «عزیز من! کجا بودی؟» و ستاره فقط خندید و چیزی نگفت. فرشته آرام سرش را نزدیک­تر برد و گفت: «حالا به آسمان بر می­گردیم، روی لحاف نرم شب! کنار بقیۀ ستاره­ها»، و بعد ستاره کوچولو را با خودش به آسمان برد و با یک نخ محکم به لحاف شب دوخت. آن شب فقط ستاره کوچولو حرف زد و قصۀ کلاغ و گربه و ماهی و دخترک را برای دیگران تعریف کرد. هنوز هم گاهی اوقات نخ دوخت و دوز فرشته­ای پاره می­شود و یک ستاره بر زمین می­افتد. خدا کند فرشته­ها آنها را خیلی زود پیدا کنند، پیش از آن که کم نور و خاموش بشود. یا آن توپ قرمز خال خالی. تو هم ستارۀ من باش!» ستاره کوچولو نگاهی به دور و برش کرد. اینجا از زیرزمین خیلی قشنگتر بود. دخترک هم خیلی مهربان بود و او را به یاد فرشته­ها می­انداخت. ستاره گفت: «قبول! من ستارۀ تو می­شوم». دخترک خوشحال شد. دستهایش را به هم زد و مثل پروانه­ها دور اتاق چرخید. ستاره پیش دخترک ماند، مثل خرس پشمالو و توپ خال خالی. دخترک شبها ستاره را بغل می­کرد؛ با او حرف می­زد و حرف می­زد تا به خواب می­رفت. آن وقت ستاره از پنجره به آسمان نگاه می­کرد و به یاد فرشته­ها و لحاف نرم سرمه­ای می­افتاد. دلش برای آسمان تنگ شده بود. برای ستاره­های نقره­ای و خنده­های فرشته­های کوچولو. وقتی ستاره غمگین بود، کم نورتر می­شد. ستاره با خودش گفت: «فرشته­ها مرا فراموش کرده­اند. اگر اینجا بمانم تاریک و خاموش می­شوم.» ستاره دلش می­خواست به آسمان برگردد و صدای خنده­های فرشته­ها را بشنود. دلش می­خواست کنار بقیۀ ستاره­ها روی لحاف نرم شب بنشیند. اما فرشته­ها او را فراموش نکرده بودند. فرشتۀ کوچولویی که او را گم کرده بود؛ هر شب به دنبالش می­گشت؛ اما نمی­توانست ستاره را پیدا کند. یک شب ستاره با خودش گفت: «اگر هر روز کم نورتر بشوم، دیگر هیچ وقت نمی­توانم به آسمان برگردم.» پس تصمیم گرفت بدرخشد، روشن روشن. به ستاره­ها فکر کرد، به آسمان، به فرشته­ها و نورانی شد. درخشید و درخشید، آن قدر که نورش از زمین تا آسمان رفت و فرشته­ها او را دیدند. فرشته­ای که نخ دوخت و دوزش پاره شده بود، با خوشحالی گفت: «خدایا! بالاخره پیدایش کردم!» و برای برگرداندن ستاره به زمین آمد. دخترک ستاره را بغل کرده بود و در خواب

مجلات دوست کودکانمجله کودک 21صفحه 7