مجله کودک 21 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 21 صفحه 25

برای چهار جفت کفش چرم خرید. شب دوباره کارها را برش زد و مانند قبل روی میز گذاشت و صبح روز بعد آنها را کامل و تمام شده دید و به همین ترتیب چند روز گذشت. از چرمهایی که بعدازظهر برش داده می­شد تا طلوع و سپیده صبح کفشهای زیبا آماده می­شد. با این شرایط مرد خوب و مهربان دوباره در کارش پیشرفت کرد و موفق شد. بعدازظهر یک روز سرد زمستانی، زمانی که او و همسرش کنار آتش نشسته بودند و با یکدیگر حرف می­زدند، پیرمرد به همسرش گفت: «دوست دارم موضوع را بفهمم. امشب بیدار می­مانم تا بدانم که چه کسی می­آید و کارهای مرا انجام می­دهد». همسرش هم موافق این فکر بود. بنابراین آنها چراغ را خاموش کردند و خود را در گوشه­ای از اتاق پشت یک پرده پنهان کردند. آنها از آنجا به خوبی می­توانستند همه چیز را ببینند. همین که نیمه شب شد، دو کوتوله که لباس کمی به تن داشتند، آمدند و پشت میز کفاش نشستند و مشغول کار شدند. آنها با انگشتان کوچک خود شروع کردند به ضربه زدن. دوختند و دوختند و دوختند. کفاش حیرت زده و با چشمانی متعجب به آنها نگاه می­کرد. بعد از این که کار کاملاً تمام شد و کفشها آماده روی میز قرار گرفت، آنها رفتند. روز بعد همسر پیرمرد به او گفت که این دو کوتوله کوچک ما را ثروتمند کردند و ما باید سپاسگزار آنها باشیم. باید کاری کنیم که آنها خوشحال و راضی باشند. زن کمی فکر کرد و گفت: «در این هوای سرد آنها به اندازه کافی لباس نداشتند که جلوی سرما را بگیرد. من پیشنهاد می­کنم که برای هر یک از آنها یک پیراهن، یک کت و یک جلیقه تهیه کنیم. آیا می­توانی برای هر یک از آنها یک جفت کفش کوچک هم درست کنی؟» این فکر، پیرمرد کفاش را خوشحال کرد و هر دو مشغول کار شدند. تا غروب همه چیز آماده شد. لباسها و کفشهای آنها را روی میز گذاشتند و خودشان را پشت پرده پنهان کردند که ببینند کوتوله ها چکار می­کنند. کوتوله­ها آمدند و وقتی به جای چرم های بریده شده، لباسهایی را که روی میز قرار داشت دیدند، خندیدند و شادی کردند. سپس لباسها را در یک چشم به هم زدن پوشیدند و شروع کردند به رقصیدن و شادی و جست و خیز و با همین حالت بیرون رفتند و پیرمرد کفاش دیگر هیچ وقت آنها را ندید. پیرمرد و همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند. آنها شبها چرمها را می­بریدند و صبح زود مشغول دوختن کفشها می­شدند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 21صفحه 25