مجله کودک 21 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 21 صفحه 6

مهربان بود؛ اما زیرزمین را دوست نداشت. آنجا بوی ترشی می­داد. خاکی و کثیف یود. پنجره نداشت و ستاره نمی­توانست آسمان را ببیند. یک شب به گربه گفت: «تو خیلی خوب و مهربانی، ولی من اینجا را دوست ندارم. مرا به جایی ببر که بتوانم آسمان را ببینم.» گربه گفت: «اگر کسی تو را ببیند؟ اگر کسی تو را از من بگیرد؟ نه! نه! تو همین جا بمان و فقط مال من باش!» گربه اخمی کرد و از آنجا رفت. ستاره خیلی غمگین شد. با خودش گفت: «کاش نخ دوخت و دوز پاره نمی­شد. کاش من محکم به لحاف شب دوخته شده بودم. کاش...» ناگهان در باز شد و دختر کوچولویی آرام وارد زیرزمین شد. دخترک با تعجب به نور نقره­ای رنگی که از گوشۀ زیر زمین می­تابید، خیره شد. جلوتر رفت و گفت: «تو چقدر قشنگی! چرا اینجا افتاده­ای؟» و ستاره همۀ ماجرا را برای او تعریف کرد. دخترک ستاره را برداشت و با خود به خانه برد. با رفتن ستاره، زیرزمین دوباره تاریک شد. خانۀ دخترک روشن بود؛ روشنِ روشن. برای همین هم هیچ کس متوجه نور نقره­ای ستاره نشد. ستاره پیش خودش گفت: «این خانه خیلی روشن است. اینجا هیچ کس احتیاجی به من ندارد؛ اما خانه کلاغ و گربه و ماهی تاریک است. ستاره کوچولو دلش برای دوستانی که بیرون خانه منتظرش بودند، تنگ شده بود. دخترک او را به اتاق برد و کنار اسباب بازی­هایش توی سبد گذاشت. بعد چراغ را خاموش کرد تا ستاره بدرخشد. ستاره درخشید؛ زیبا و پر نور. دخترک روبه­روی او نشست و گفت: «نگاه کن. اینها اسباب بازی­های من هستند. پیش من بمان و با من بازی کن. مثل این خرس پشمالو، کلاغ، ستاره را توی لانه­اش گذاشت. لانه، روشن و زیبا شد. کلاغ با مهربانی بال سیاهش را بر سر ستاره کشید و گفت: «اینجا بمان. لانۀ من سیاه و تاریک است؛ وقتی تو باشی اینجا روشن و زیبا می­شود.» ستاره به چشمهای مهربان کلاغ نگاه کرد و گفت: «تو خیلی خوب و مهربانی، اما من،...» هنوز حرف ستاره تمام نشده بود که چشمهای گربه قهوه­ای از پشت برگهای درخت برقی زد. گربه جستی زد و ستاره را برداشت و با سرعت از درخت پایین آمد. ستاره با تعجب به دور و برش نگاه می­کرد. گربه دوید و دوید. از پله ها پایین رفت و رسید به زیر زمین خانه و ستاره را یک گوشه گذاشت. زیرزمین روشن و زیبا شد. گربه کنار ستاره نشست و با دمش او را نوازش کرد و گفت: «من در این زیر زمین تنها زندگی می­کنم. پیش من بمان تا اینجا روشن و زیبا شود.» ستاره کمی به دور و برش نگاه کرد. دم گربه نرم بود و چشمهایش برق می زد و ستاره را به یاد دوستانش و لحاف سرمه­ای می­انداخت. ستاره گفت: «قبول. می­مانم!». گربه خوشحال شد. جستی زد و بالا و پایین پرید. ستاره خندید و آنها کنار هم در زیرزمین ماندند. چند روز گذشت. ستاره و گربه خوب و خوش بودند. ستاره می­درخشید و همه جا را زیبا می­کرد و گربه از این که یک ستارۀ زیبا داشت، خوشحال بود. شبها سرش را روی ستاره می­گذاشت و می­خوابید. از وقتی ستاره پیش او آمده بود، خوابهایش قشنگتر از قبل شده بود. ستاره گربه را خیلی دوست داشت. او نرم و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 21صفحه 6