
قطره از پشت ابر سرک کشید و به خواهرش گفت: «بهتراست دیگر برگردیم،
وگرنه دریا میفهمد باز از پیشش رفتیم.»
خواهرش دست او را گرفت و همراه بقیه از روی ابر پایین پریدند. دیلینگ،
دیلینگ روی زمین افتادند. قطره گفت: «وای!چه قدر باید راه برویم تا به دریا
برسیم؟ فاصله خیلی زیاد است.»
فاصله تن درازش راکش و قوسی داد و خندید و گفت: «تا مرا طی کنید، ممکن
است خیلی اتفاقها بیفتد.»
خواهر کوچک قطره با گریه گفت: «چقدر دوری از دریا سخت است. اگر
میدانستم، اصلاً با شما نمیآمدم.» «دوری» از آن دور دورها با بد جنسی هوهو
کرد. خواهر کوچک صدایش را شنید و با ترس رفت و پشت خواهرهایش پنهان
شد. قطره گفت: «هر چه زودتر راه بیفتیم، فاصله کمتر میشود.»
خواهر کوچکتر هم گفت: «دور هم نزدیکتر میشود.»
نزدیک در گوشش گفت: «نترس
این دوری فقط های و هوی دارد. نباید
به او اهمیت بدهی.»
فاصله اخم کرد و زیر لب گفت:
«حالا معلوم میشود.»
قطرهها راه افتادند. یک جوی شدند؛
یک نهر شدند. یک رود کوچک شدند، ولی انگار
فاصله هی درازتر میشد.آنها رفتند و رفتند
و رفتند. دوری حسابی عصبانی شده بود.
یک راه
دورودراز
سوسن طاقدیس
مجلات دوست کودکانمجله کودک 32صفحه 5