از پشت دریا بالا آمد. دریا ماجرا را برایش گفت. ماه گفت: «این که غصه ندارد.
الان من همه جا را روشن میکنم.» و رفت بالا و بالاتر. دوری و فاصله وجدایی
خیلی عصبانی شده بودند. دوری گفت: «من که دیگر کاری از دستم برنمیآید.»
فاصله گفت: «من هم دیگر از قطرهها عقب افتادم.»
ولی جدایی گفت: «فقط من میدانم چه بلایی سرشان بیاورم.» و های وهویی
کرد و دود سیاهی ازدهانش درآمد و جلو ماه راگرفت. بعد، جدایی سرراهشان گودال
بزرگی ساخت و یک بچه جادوگر به نام عجله را حاضر کرد و به سراغشان فرستاد؛
عجله خودش را شبیه نزدیک کرد و رفت و به آنها گفت: «بدوید. عجله کنید. بیایید
از این طرف تا راهتان نزدیک شود.»
آنها هم عجله کردند و دنبال او دویدند و توی گودال افتادند.گودال هیچ راهی
به بیرون نداشت. آنها اگرچه نزدیک دریا بودند، ولی از او جدا افتاده بودند. کاری
نمیتوانستند بکنند، جز این که شر و شرگریه کنند. دریا صدایشان را شنید. دست
به کار شد. موجهایش را روی هم انداخت. شر و شور کرد. موجهای بزرگ و کفآلود
ساخت. دریا عصبانی شده بود. همین که دوری و فاصله و جدایی خواستند کاری
بکنند، دریا آنها را توی موجهایش حل کرد و شست و برد. عجله هم فرر کرد و
رفت. دریا طوفانی شد. به ساحل آمد. این طرف
را گشت، آن طرف راگشت؛ گودال را پیدا کرد
وتوی آن سرازیر شد. قطرهها خودشان را
توی بغلش انداختند. دریا آنها را در آغوش
گرفت و برد. وقتی ماه دود سیاه را از خودش
دور کرد، آنها را دید. او هم باخنده تا صبح
تابید و دریا را پر از ماههای کوچک
نقرهای کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 32صفحه 7