چیزی بگویم، من هم گفتم راست میگه، از اون پول کمها
نیست.»
یکدفعه جعفرآقا عصبانی شد، تندی از روی صندلی
بلند شد و گفت: «اِه،وقتی میگم نمیشه، یعنی نمیشه،
صبحِ اول صبحی اومدن اعصاب منو به هم بریزن.»
من ترسیدم و رفتم عقب و یواش گفتم: «خب، پفک
و...»
یکدفعه جعفرآقا داد زد: «زود پولتون رو بگیری و برید،
من به بچهها چیزی نمیفروشم.»
من خواستم پولم را بگیرم، ولی محمدحسین گفت:
«ما بچه نیستیم، ما دیگه...»
یکدفعهای این جعفرآقا کلی عصبانی شد و آمد طرف
ما و داد زد: «اِه،مگه به شما نمیگم من...»
ما دوتا پابه فرار گذاشتیم. خیلی ترسیدم، زدم زیر گریه.
دوتایی دویدیم و دویدیم تا رسیدیم به خانه.
دم درخانه، محمدحسین هم زد زیر گریه. مامانی که
صدای ما را شنید، دوید دم در و گفت: «چی شده؟»
من و محمدحسین گفتیم: «این جعفرآقا، پول مارو
گرفت، هیچی هم بهمون نداد.»
مامانی هم دست من و محمدحسین را گرفت و رفتیم
دم مغازه. ما ترسیدیم برویم تو، ولی مامانی نمیترسید.
مامانی به جعفرآقا گفت: «جعفرآقا چرا به بچهها چیزی
ندادید؟»
جعفرآقا گفت: «این دو تا، نفری صدتومن آوردن،
میخوان همه مغازۀ منو بخرن و بخورن. هر چی بهشون
میگم، نمیشه، گوش نمیدن.»
من و محمدحسین پشت سر مامانی قایم شده بودیم.
محمدحسین همان طوری که مامانی را سفت گرفته بود،
گفت: «خب...خب...خب. پولها کاغذی بود، پول کاغذی
زیادهتره.»
مامانی خندید و رو به روی ما نشست وگفت: «درسته
که پول کاغذی از سکه بیشتره؛ اما پول کاغذی هم با هم
فرق داره. جعفرآقا راست میگه. خب حالا بگید
چی میخواهید که من بگم با پولتون
میتونید بخرید یا نه.»
من پفک و آدامس میخواستم،
جعفرآقا بهم داد. به محمد حسین
هم، فقط یک کاکائو داد و یک
آدامس. ما دلمان میخواست
خودمان تنهایی برویم مغازه. این
دفعه هم مامانی هم با ما بود،
تصمیم گرفتیم که اخرش یک
بار فقط دوتایی، برویم مغازه و
خوراکی بخریم و جعفرآقا را هم
عصبانی نکنیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 32صفحه 14