مجله کودک 59 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 59 صفحه 11

سرخ و خاکستری سید محمد سادات اخوی هر روز صبح، کنار من ایستاد و نگاهی به آسمان می­کرد و زیرلب، چیزهایی می­گفت، چیزهایی که از مردم نشنیده بودم و برایم تازه بودند. سرم گیج می­رفت، اما به روی خودم نمی­آوردم و محکم، سر جایم می­ایستادم. لحظه ای بعد، «تو» نزدیک می شدی. سرت را نزدیک­تر می­آوردی و می­گفتی: زود برگرد!... دلم برایت شور می­زند. و او، فقط لبخندی آرام می­زد و زمزمه می­کرد: نگران نباش!... خدا بزرگ است. اما تو بین این مردم، تنهایی... هر که با خدا باشد، تنها نیست. اینها بزرگی تو را نمی­بینند. حق داشتی نگران باشی. هر روز که می­آمد، یا لباسش پاره بود یا صورتش خاکی بود یا سرش شکسته بود و خون، تا پشت ابرویش می­آمد. اما او، باز هم می­رفت. هر روز و هر روز... به نظرم رسید خسته­ای. دستهایت کمی می­لرزیدند. انگار دلت بد شده بود و بیش از همیشه نگرانش بودی. پارچه­ی آبی رنگ را به دستش دادی. گوشه­یی از نان و خرمای لای پارچه، پیدا بود. برای من که مهم نیست. من، هیچ وقت گرسنه­ام نمی­شود. تشنه هم نمی­شوم. فقط گاهی احساسی دارم که شما به آن می­گویید: «تعجب!» راستی!... یادم نمی­رود که

مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 11