
سرخ و خاکستری
سید محمد سادات اخوی
هر روز صبح، کنار من ایستاد و نگاهی به آسمان
میکرد و زیرلب، چیزهایی میگفت، چیزهایی که از مردم نشنیده بودم و برایم تازه بودند. سرم گیج میرفت، اما به روی خودم نمیآوردم و محکم، سر جایم میایستادم.
لحظه ای بعد، «تو» نزدیک می شدی. سرت را نزدیکتر میآوردی و میگفتی:
زود برگرد!... دلم برایت شور میزند.
و او، فقط لبخندی آرام میزد و زمزمه میکرد:
نگران نباش!... خدا بزرگ است.
اما تو بین این مردم، تنهایی...
هر که با خدا باشد، تنها نیست.
اینها بزرگی تو را نمیبینند.
حق داشتی نگران باشی. هر روز
که میآمد، یا لباسش پاره بود یا صورتش خاکی بود یا سرش شکسته بود و خون،
تا پشت ابرویش میآمد. اما او، باز هم
میرفت. هر روز و هر روز... به نظرم
رسید خستهای. دستهایت کمی
میلرزیدند. انگار دلت بد شده بود و
بیش از همیشه نگرانش بودی. پارچهی آبی رنگ را به دستش دادی. گوشهیی
از نان و خرمای لای پارچه، پیدا بود.
برای من که مهم نیست. من، هیچ وقت
گرسنهام نمیشود. تشنه هم نمیشوم.
فقط گاهی احساسی دارم که شما به
آن میگویید: «تعجب!»
راستی!... یادم نمیرود که
مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 11