مجله کودک 59 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 59 صفحه 25

هم احتیاج دارم.» او ورد دومی را هم خواند. آن وقت صدای خش خش و هیاهویی در آسمان بلند شد. انگار دسته­هایی از خفاشان بزرگ، بال­زنان در هوا بـودند و از جنگلهـا مـی­گذشتنـد و به طرف قله کوه می­آمدند. جادوگر کوچولو فریاد زد: «همه بیاییـد اینجـا! و ویژ بروید روی توده جاروها!» آنها کتابهای جادوی جادوگران بزرگ بودند که جادوگر کوچولو فرمان داده بود، به آنجا بیایند. آبراکساز با صدای گوشخراشی قار قار کرد: «تو داری چه کـار می­کنی! جادوگرهای بـزرگ تـو را می­کشند!» جـادوگـر کـوچولـو فریـاد زد: «اصلاً!» و ورد سوم را خواند. ورد سوم، از همه بهتر بود. او کاری کرد که جادوی همۀ جادوگران بزرگ از بین برود. حالا دیگر یک نفر از آنها هم نمی­توانست جادو کند! و از آنجا که آنها دیگر کتاب جادویی هم نداشتند، نمی­توانستند هیچ وقت دوباره جادو کردن را یاد بگیرند. صدای ضربۀ ساعت که نیمه شب را خبر مـی­داد، از دره به گوش رسید. جادوگر کوچولو با رضایت فریاد زد:«خب، حالا شروع می­کنیم! هورا ! شب گردهمایی جادوگران، روی کوه!» او با فندکی که از یاکوب ارزانی خریده بود، جاروها و کتابهای جادو را سوزاند. آتش جادوگری­ای درست شد که از آن قشنـگ­تـر نمی­توانست باشد، شعله­ها جرق جرق کنان و ترق ترق کنان سر به آسمان کشیدند. جادوگر کوچولو تا صبح تنها با آبراکساز کلاغ دور خرمن هیزم شعله­ور رقصید. حالا او تنها جادوگر روی زمین بود که می­توانست جادو کند. دیروز جادوگرهای بزرگ به او خندیده بودند و حالا نوبت او بود. جادوگر کوچولو از روی کوه «بلوکزبرگ» هلهله کرد و فریاد کشید: «شب گردهمایی جادوگران بر فراز کوه!» (ادامه دارد) صدای ضربه ساعت یازده و نیم از دره به گوش رسید. آبراکساز به او فشار آورد: «عجله کن! فقط نیم ساعت دیگر مانده!» جادوگر کوچولو جواب داد: «یک ربع هم برای من کافی است.» وقتی ساعت زنگ یازده و سـه ربع را زد، با یک جست بلند شد. فریاد زد: «حالا وقت چوب جمع کردن است!» و وردی خواند. در این هنگام چوبها از همه طرف به آن طرف پرواز کردند. صدای تق تق و به هم خوردن آنها بلند شد. چوبها سراسیمه و با سر و صدا روی هم افتادند و یک عالمه چوب روی هم تلمبار شد. آبراکساز فریادزد:«آهای!چه می­بینم؟ اینها جارو نیستند؟» بعله، جارو هستند. جاروهای جادوگریِ­جادوگرهای بزرگ! من همه را جادوکردم وبه­کوه آوردم. و این یکی، آن بلنده که آنجاست، جاروی سلطان جادوگرهاست. آبراکساز وحشت زده پرسید: «یعنی چه؟» جادوگر کوچولو گفت: «من آنها را می­سوزانم. نظرت چیست؟ آنها چه جوری بسوزند، بهتر است! البته حالا به کاغذ

مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 25