مجله کودک 59 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 59 صفحه 15

قسمت چهل و نهم محمد حسین قورباغه داستان های های یک قل، دوقل طاهره ابید هم لرزید، سردم نبود، یک جوری شده بودم، می­ترسیدم نتوانم خواب بخوانم، یا وسطش یادم برود. آن وقت کلی زیاد زیاد بد می­شد. محمد حسین هم آمده بود آن جلوی جلو نشسته بود، روی صندلی­های جلویی نشسته بود. خاله یواش از پشت پرده گفت: «آماده باشید بچه­ها.» بعد نوار گذاشتند و آهنگ سرودمان پخش شد. من دلم نمی­خواست به بچه­ها نگاه کنم. اول باید پویـا، یک تکه شعر را همین جوری می­خواند. بعد ما آوازش را می­خواندیم. وقتی پویا با صدای بلند داشت می­خواند، من به محمد حسین نگاه کردم. محمد حسین هم برای من شکلک درآورد، برای ایـن که خنده­ام نگیرد، زود زمین را نگاه کردم. پویا خواندنش تمام شدوحالا باید باهمدیگر آواز می­خواندیم. من یک کمی عقب­تر از بچه­ها خواندم و باز چشمم خودش به محمد حسین نگاه من خیلی قشنگ آواز می­خواندم، از آن آقاهه هم که می­آمد توی تلویزیون، یک عالمه مو داشت، ریش هم داشت، تپل هم بود، دستهایش هم تپلی بود که اسمش هم یاد نیست، قشنگ­تر می­خواندم. من و محمد حسین هروقت می رفتیم حمام، آواز می­خواندیم بابایی هم آواز می­خواند. توی مدرسه هم که آمادگی بودیم، من عضو گروه سرود شدم، خودم تنهایی نه­ها، با سه تا، پنج تا بچۀ دیگر محمد حسین هم نبود. اولش بود؛ ولی هی غلط غلوط خواند و مسخره بازی درآورد، خاله هم­بهش گفت: «اصلاً تو دیگه نمی­خواد بیای توی گروه سرود. محمد حسین هم اصلاً گریه نکرد، ناراحت هم نشد، شانه­اش را انداخت بالا و گفت: «انگار تحفه­س!» خاله معلم یکدفعه­ای دستش را گذاشت روی چانه­اش و گفت: «اِه، محمد حسین این حرف رو از کی یاد گرفتی؟» محمد حسین هم گفت: «از هیچ کی، از یک کلاس پنجمی.» بعد هم رفت پیش بچه­هایی که بلد نبودند، آواز بخوانند. ما توی سالن مدرسه هی تمرین کردیم تا خوب خوب بخوانیم. پویا هم بود، آرش هم بود. آن روزی که توی مدرسه جشن بود، خاله­ها همۀ بچه ها را بردند توی سالن. ما هم رفتیم، رفتیم پشت­پرده.همه نشستند روی­صندلی، یک بچۀبزرگ قرآن خواند، هی­که می­خواند ما هم می­گفتیم: «الله،الله.» بعد که قرآن خواندن تمام شد، یک­آقاهه­رفت برای­بچه ها حرف زد و آن­وقت نوبت ما شد که برویم آواز بخوانیم،پشت پرده خاله مارابه صف کرد؛ من و آرش جلو ایستادیم وپویا و دوتای دیگر هم پشت سر من و آرش ایستادند. یکدفعه­ای پرده رفت عقب، یک عالمۀ زیاد بچه توی سالن بود، همۀ خاله معلم­ها هم بودند، یکدفعه­ای دستهای من لرزیدند، پاهایم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 15