
آنروز همان لباس بلند خاکستری را پوشیده بودی که او همیشه دوست داشت. تنها لباسی که ساده بود و بین تمام لباسهایت، همیشه میگفت که آن لباس به تنت میآید. نگاهت نشان میداد که همیشه این حرف او دوست داشتنی و لباس خاکستری را در هفته دست کم دو روز میپوشیدی. مهمانی هم که نمیرفتی. از وقتی با او ازدواج کردی. تا همین حالا. یادم نمیآید کسی دعوتـت کرده باشد. مردم فکر میکنند بزرگترین گناه زندگیات را کردهای. تو، ثروتمندتریـن بانوی عرب، با سن و سال بالا، با مردی ازدواج کردهای که از تو جوانتر است و مثـل تو ثروتمند نیسـت... امان از این مردم!
آن روز، وقتی مردت پا به کوچه گذاشت، چشمهای نگرانت را دیدم و به روی خود نیاوردم. من که دل ندارم تا به دلم «بد» بیفتد.
یک دست به دیوار و یک دست به من، روی زانو نشست. دو رشتۀ خون، از حاشیۀ پیشانی بلندش تا کنار ابروهایش پایین آمده بودند و نشسته بودند روی خم ابروهایش. نگاهت خشک شد. باورت نمیشد. این بار دو جای سرش را شکسته بودند. صدای دویدنشان را از کوچهی دیگـر میشنیدم.آرزوکردم ایکاش «در»ها خمیده بودند تا میتوانستم سرش رابه دامن بگیرم. بهزحمت،
آوردیش توی حیاط و نشاندیش کنار دیوار و مرا بستی. به تندی گوشهی لباست را پاره کردی و پیشانیاش را بستی. ناگهان، صدای کوبیدن مرا شنیدی. تکان تکان میخوردم، اما باز نمیشدم. تمام آدمهایی که دنبال او دویده بودند پشت من، منتظر بودند. او، حرکتی کرد تا نگذارد تو بروی، اما تو، به سوی من آمدی و مرابازکردی.مردان سنگ وچوب به دست، عقب عقب رفتند. یکیشان گفت:
- «خدیجه!»... برو کنار و بگذار حساب شوهر دروغگویت را برسیم.
پیشانیات چین برداشت. به من تکیه کردی و گفتی: «محمد» درغگو نیست... او پیامبر خداست.
- دروغ می گوید...
- .راست می گوید...
- برو کنار خدیجه!...
- تا من زندهام، نمیگذارم آسیبی به شوهرم برسد.
دوباره همان احساس عجیب به سراغم آمد. تعجب کرده بودم... نه از تو، از مردان که حرف محکم تو، انگار پایشان را سست کرد. نگاهی به هم کردند و آرام آرام پراکنده شدند... و تو برگشتی توی خانه. آهسته کنار «محمـد (ص)» نشستـی. دستهایش را توی دست گرفتی و لبخند، صورت هردوتان را پر کرد.
لباس خاکستری، چند قطره سرخ رنگ را در آغوش گرفته بود.
دهم رمضان، سالروز وفات بانوی بزرگوار اسلام حضرت خدیجه (س) است. این روز را به شما تسلیت میگوییم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 12