
عمو زحمتکش گفت: «ولشون کنید، بگذارید بازی کنن.»
قورقوری گفت: «ما میخواهیم ماشین سواری کنیم، عمو زحمتکش ما رو تو جنگل بگردون.
می مو و خُرخُر و خور خور هم اصرار کردند. عمو گفت: «باشه، همه سوار شن.»
آقا خرسه رفت جلو و بچهاش را روی پایش نشاند و بقیه هم عقب نشستند و عمـو زحمتـکش راه افتاد. وسط راه میمو
گفت: «عمو زحمتکش تندترش کن، تندتر و تندترش کن.»
بقیۀ بچه ها هم با او دم گرفتند و دست زدند و خواندند: «تندترش کن، تندتر و تندترش کن.»
ننه کلاغه گفت: «نه، خطرناکه، ساکت باشید.»
اما عموزحمتکش که میخواست بچهها را خوشحال کند، پایشراروی گاز فشار داد و ماشینباسرعت توی جنگلپیش رفت. خانم قورباغه گفت: «وای من میترسم.»
بچهها میخندیدند. ناگهان عمو زحمتکش وسط خیابان، یک سنگ بزرگ دید.تافرمان را پیچاند که به سنگ نخورد، ماشین توی خاکی پیچیدومحکم به یک درخت برخورد کرد و سر خُرخُر به شیشۀ جلو خورد و شکست.»
همه جیغ کشیدند. عمو زحمتکش ترمز کرد و از ماشین پرید پایین، بقیه هم آمدند.
آقا خرسه داد و هوا راه انداخت که «وای سر بچهام شکست.»
عمو زحمتکش زود جعبۀ کمکهای اولیه را آورد و سر خُرخُر را که داشت گریه میکرد، باندپیچی کرد. ننه کلاغه گفت: «نگفتم این کار خطرناکه.»
میمو که دلش برای خُرخُر میسوخت، روی سرش دست کشید.
عمو زحمتکش با ناراحتی به آقا خرسه گفت: «ببخشید. تقصیر من بود.»
خاله میمون گفت: «تقصیر همه بود، تقصیر بچهها.»
آقا خرگوشه گفت: «ماشین عمو زحمتکش هم خراب شد.»
بچهها از کاری که کرده بودند، خجالت کشیدند. عمو زحمتکش گفت: «باز خدا رو شکر که بدتر از این نشد.»
ننه کلاغه گفت: «سرعت زیاد، خیلی خطر داره.»
بچههـا ساکت یک گـوشه نشستند، دیگر کسی دلش نمیخواست سوار ماشین بشود.
آقا خرسه گفت: «من ندارم.»
خاله میمون دست می مو را گرفت و راه افتاد و گفت: «ولی من دارم.»
ننه کلاغه که او را دید، سلام و احوالپرسی کردند. ننه کلاغه عمو زحمتکش را به خاله میمون معرفی کرد و آنها مشغول حرف زدن شدند. می مو که از دیدن ماشین ذوق زده شده بود، دور و بر آن میچرخید و از پنجره توی آن سرک کشید و بعد از همـان جا رفت توی ماشین. خُرخُر که او را دید، گفت: «منم می خوام برم.»
آقا خرسه گفت: «نمیشه.»
اما خُرخر پا گذاشت به دو، رفت پیش می مو و هیکل تپلش را ول کرد روی صندلی عقب و دراز کشید.
چند دقیقه بعد خانم قورباغه، همراه دخترش و اقا خرگوشه هم با پسرش رسیدند و گرم گفت و گو شدند. قورقـوری هم رفت روی صندلی جلو و هی بالا و پایین پرید.
خور خور هم رفت روی شیـشۀ ماشین و از آنجا سر خـورد و آمد پایین. می مـو که پشت فرمان نشسته بود، یکدفعه بوق زد. خاله میمون گفت: «ای وای، بیاید پاین بچهها.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 29