
من و مادرم و دو تا از بچهها، داریم از خرابههای جنگ دیدن میکنیم.
آنگولا خیلی هم گرم است!
کودکان ملل متحد (Unicef) در لوآندا پایتخت آنگولا ساخته است، درس میخواند. آنها روی نیمکتهای چوبی و در کلاسهای پرجمعیت درس میخواندند.
در مدرسهشان بوی گازوئیل ماشینها، روغن غذا و بوی شیرین کارخانه بیسکویتسازی، در هم میپیچید.
آنیز عاشق ریاضی بود. همیشه میگفت: «فهمیدن ریاضی خیلی سخت است، ولی وقتی مسئلهای را حـل میکنی انگار دنیا را به تو دادهاند!»»
دهکده آنیـز در جنگ سوخته بود. وقتی او به لـوآندا آمد باور نمیکرد که در پایتخت هم جنگ شده باشد. او میگفت: «این جا همه ساختمانها هنوز سر جـایش است!»
خانواده آنیز خیلی فقیر بودند. آنها نمیتوانستند اجازه بدهند که آنیز به مدرسه برود. چون آنیز باید از خواهر و برادرهای کوچکترش و مادر مریضش هم مراقبت میکرد.
در سفرم به آنگولا بچههای خیلی زیادی را دیدم.
بچههایی که زندگیشان با من و تو خیلی فرق داد و غذایشان یک جور بیسکویت غنی شده با پروتئین است. بیسکویتی که بعد از سالها جنگ و گرسنگی برای آنها خیلی شیرین است. درست مثل طعم صلح!
این مادرم است. دارد با یکی از بچهها، کتاب میخواند، خوب افتاده، نه؟
دو برادرش در اثر گرسنگی جان سپردند، اما نیروهای صلیب سرخ او را در حالی که از شدت گرسنگی بیحال شده بود، پیدا کردند.
سلیـستینا صورت مادرش را به یاد نمیآورد. او فقط میدانست که او گاهی لبخند میزده. روزی که دهکدهشان مورد حمله قرار گرفت، هر کدام از اعضای خانواده به یک سمت فرار کردند که از دست سربازها در امان بمانند. اما بعداً دیگر نتواستند همدیگر را پیدا کنند...
تا اینکه چند ماه پیش، خبری از طرف پدرش به او رسید. در تمام این مدت او پیش یک خانم مهربان زندگی میکرد. آن خانم مواظب سلیستینا بود تـا پدر و مـادرش پیدا شوند و حالا بعد از این همه سال، او دوباره به خانهاش بر میگردد.
فردریکو 23 سالش بود. او میگفت که حاضر است همه زندگیاش را بدهد تا دوباره به خانه برگردد. نیروهای مخالف دولت، او را در 14 سالگی از خانهاش دزدیـده بودند و مجبور شده بود که تمام این سالها به عنوان سرباز بجنگد. فردریکو زبان پرتغالی بلد بود، در مدرسه شاگـرد اول بوده و دوست داشت که خانوادهاش را پیدا کند و دکتر شود.
آنیز 15 سالش بود و در مدرسۀ روبازی که صندوق
مجلات دوست کودکانمجله کودک 59صفحه 31