
مردها مثل یک درخت بلند خم شد و به زمین افتاد.
مردهای دیگر دویدند و پشت درختها پنهان شدند. یک
قطره اشک از چشمهای مردی که چشمهایش سبز بود،
به زمین چکید.
همه جا پر از برف بود و زمین و آسمان سفید. مردی
که چشمهایش سبز بود، به سختی از کوه بالا میرفت.
حالا دیگر تنهای تنها بود. دوستهایش یکی یکی مثل
درخت به زمین افتاده بودند.
مردی که چشمهایش سبز بود،با هر قدمی که
برمیداشت، تا زانو در برف فرو میرفت. صورتش را با
شالش پوشانده بود وفقط چشمهایش پیدا بود. هوا آنقدر
سرد بود،که یک تکه کوچک یخ از لوله تفنگش آویزان
شده بود. دیگر تا آبادی راهی نمانده بود. اما او احساس
میکرد با هر قدمی که برمیدارد، از آنجا دورتر و دورتر
میشد.
مردی که چشمهایش سبز بود ایستاد. چیزی نمانده بود
که ازخستگی و سرما به زمین بیفتد.امابا لبهای یخزدهاش
نام خدا را بر زبان آورد و دوباره به راه افتاد.
بعد هم به یاد گذشتههایش افتاد. به یاد روزی که
برای جنگ بادشمن بیگانه برای اولین بار تفنگ به دست
گرفته بود.
ناگهان ایستاد. احساس کرد که تفنگ بر روی پشتش
سنگینی میکند. اما آنقدر بیحال بود که نتوانست آنرا
از روی دوشش بردارد. حالا دیگر نمیتوانست یکقدم
به جلو بردارد. پس برای آخرین بار،به روبرویش نگاه
کرد و روی برفها افتاد.
همه جا تاریک بود. ناگهان صدای پای چند اسب در
کوهستان پیچید، نور چند فانوس روی برفها افتاد و یک
جای پا پیدا شد. مردها از اسب پیاده شدند و آنقدر رد پا
را دنبال کردند تا به یک سیاهی رسیدند. سیاهی مردی
که چشمهایش سبز بود. او روی زمین ایستاده بود و به
سختی نفس میکشید.
مردها از خوشحالی چشمهایشان برق میزد. یکی
ازآنها جلو رفت، کارد بلندی را از زیر شال کمرش بیرون
کشید و روی برفها زانو زد. مردی که چشمهایش سبز
بود،چشمهایش را به زور باز کرد و به او خیره شد. این
آخرین نگاهمیرزاکوچکخان جنگلی بود، مردی که سالها
با دشمنان کشورش جنگیده بود.
صبح روز بعد،یک مرد،سر خونآلود مردی که
چشمهایش سبز بود را میان یک کیسه گذاشته بود و با
عجله به سوی پایتخت میتاخت. او میخواست به خاطر
کشتن قهرمان گیلان، میرزاکوچکخان، از رضا شاه
جایزه بگیرد.
11 آذر ماه،مصادف است با سالروز شهادت
سردار جنگل، میرزاکوچکخان. درباره او چه
میدانید؟برای ما هم بنویسید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 11