مجله کودک 61 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 61 صفحه 14

داستان­های یک­قل،دوقل مامان بازی قسمت چهل و هفتم طاهره ایبد یک روزی مامانی رفته بود بیرون. بابایی هم که نبود، رفته بود اداره. من و محمدحسین تنهای تنها بودیم. اولش حوصله­مان سر رفت. کارتون هم تمام شده بود. نمی­خواستیم نقاشی هم بکشیم. محمدحسین گفت: «چی کار کنیم؟» من گفتم: «یک فکر خوب، بیا مامان و بابا بازی کنیم، تو بشو مامانی، من هم می­شم بابایی، یک بچه هم پیدا می­کنیم.» محمدحسین گفت: «اِه زرنگی! من می­خوام بشم بابایی، تو مامانی بشو.» گفتم: «اِه! خودم بابایی می­شم، خودم زودترتر فکر کردم،پس من می­شم بابایی.» بعد که کلی دعوا کردیم، قرار شد یک کمی من بابایی بشوم و یک کمی محمدحسین. بعد رفتیم سر کمد مامانی و بابایی. من یک کت و شلوار بابایی را کشیدم بیرون. کلی لباس دیگه هم ریخت پایین. شلوار بابایی را پوشیدم. خیلی خیلی گنده بود. کمربند بابایی را آوردم، محمدحسین هم کمک کرد و دوتایی محکم آن را بستیم. پاچۀ شلوارش هم خیلی بلند بود. هی آن را تا زدیم و آوردیم بالا و بعد یک سوزن به آن زدیم.آن وقت کت بابایی را پوشیدیم. آن هم برای من خیلی خیلی بزرگ بود. فقط آستین­هایش را هی تا زدیم و هی تا زدیم. بعد من صدایم را مثل بابایی کردم و به محمد حسین گفتم: «زود باش حاضر شو بریم. بچه رو از مهد کودک بیاریم.» محمدحسین هم صدایش را مثل مامانی کرد و گفت: «الان می­آم.» خیلی خنده­دار بود. من زدم زیر خنده. بعد محمدحسین از توی کمد مامانی،یک بلوز و یک دامن و یک روسری برداشت. دامن را پوشید. برایش بزرگ بود و هی بالایش را پیچاندیم. بعد بلوز را پوشید و من کمکش کردم و آستینش را بالا زدم.آن وقت که روسری مامانی را پوشید، دیگر خیلی خیلی خنده­دار شد. آن قدر خنده­دار که از بس من خندیدیم، دلم دردگرفت و باید می­رفتم دستشویی؛ولی نرفتم. آخر باز کردن و بستن کمربند خیلی سخت بود. محمدحسین گفت: «اگه هی بخندی، مامانی نمی­شم­ها.» گفتم: «خُب» ولی بازم خندیدم. آن وقت که محمدحسین توی آینه خودش را نگاه کرد، خودش هم زد زیر خنده.بعد به من گفت: «بابایی ریش و سیبیل داره، تو هم باید داشته باشی.» آن وقت خودکار آورد و برای من ریش و سیبیل کشید. بعد که تمام شد، گفتم: «بیا بریم دنبال بچه دیگه.» محمدحسین گفت: «بچه­مون کی باشه؟» گفتم: «بریم درِ خونۀ سینا اینا و بگیم سینا بیاد با ما بازی کند.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 14