مجله کودک 61 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 61 صفحه 29

بعد یک تکه زغال از خورخور گرفت و بالای خط­های سفید کف خیابان، شاخه و برگ کشید. خُرخُر هم مشغول برگ کشیدن شد. قورقوری عقب رفت و به نقاشی بچه­ها نگاه کرد و گفت: «نقاشی شما خیلی خوب معلوم نیست،آخه تنۀ درختها سفیده و شاخه­هاشون سیاه. من که بیشتر تنه می­بینم.» می­مو و خورخور هم رفتند عقب و به نقاشی­شان نگاه کردند، خُرخُر همان طور داشت نقاشی می­کشید. یکدفعه می­مو گفت: «یک فکر خوب،اگه ما خط­های سفید رو هم سیاه کنیم، همه­شان مثل هم دیده می­شن.» می­مو و قورقوری هم گفتند: «فکر خوبی-یه.» بعد شروع کردند به سیاه کردن خط­های سفید. خیلی طول کشید؛ اما بچه­ها از این نقاشی خوششان می­آمد. بچه­ها همان طور مشغول بودند که ناگهان صدای وحشتناک بوق یک ماشین از پشت سرشان آمد و بچه­ها هر کدام از یک طرف فرار کردند و ماشین به سرعت از آنجا رد شد. قورقوری و خُرخُر بیشتر از همه ترسیدند. می­مو گفت: «باید حواسمون به ماشین­ها هم باشه... خب حالا بریم.» بعد راه افتاد و خورخور هم پشت سرش رفت. قورقوری و خُرخُر هم کمی صبرکردند و بعد رفتند و دوباره مشغول سیاه کردن خط­های سفید شدند. کارشان که تمام شد و از نقاشی کردن هم که خسته شدند، برای بازی لابه­لای درختها رفتند. ○ تا آقا خرسه خواست از این طرف خیابان به آن طرف خیابان برود، ناگهان بوق­زنان به طرفش آمد.آقا خرسه از ترس وسط خیابان خشکش زد و دست و پایش را گم کرد و همان جا،سرجایش ایستاد و جنب نخورد. ماشین به چند قدمی او که رسید، ترمز وحشتناکی کرد و قبل از اینکه به آقا خرسه برسد، سرجایش ایستاد.تمام بدن آقا خرسه شروع به لرزیدن کردو بعد پاهایش سست شد و روی زمین ول شد. راننده ماشین،سرش را ازشیشه بیرون آورد و فریادزد: «دیوونه اگه بهت زده بودم چی می­شد، واقعاً که اینجا جنگله،چرا از روخط عابر پیاده رد نمی­شی؟»... بلند شو تا یک ماشین دیگه نیومده له و لورده­ات کنه.» آقا خرسه از ترس تکان نمی­خورد. ننه کلاغه که از بالای درخت دیده بود چه اتفاقی افتاده، بال­زنان پایین آمد. راننده ماشین را روشن کرد و فرمان داد و از کنار آقاخرسه رد شد و رفت.ننه کلاغه نزدیک آقا خرسه آمد و گفت: «حالت خوبه آقا خرسه؟» آقا خرسه سر تکان داد. ننه کلاغه گفت: «من که چند روز پیش خط عابر پیاده رو نشونتون دادم و گفتم که وقتی می­خواهید از این طرف خیابون برید اون طرف،باید از روی اون رد بشید، چون راننده­ها می­دونن که اونجا محل عبور عابر پیاده است و وقتی بهش نزدیک می­شن باید سرعتشون­رو کم کنن.» آقا خرسه گفت: «خب منم روی خط عابر پیاده­ام.» ننه کلاغه گفت: «کو؟من که خطی نمی­بینم.» آقا خرسه گفت: «آخه خطها سیاه شده،تو هم که چشمت ضعیفه. نمی­بینیش.» ننه کلاغه گفت: «پس بگو چرا اون راننده هم خط رو ندید.» بعد جلوتر رفت و خوب کف خیابان را نگاه کرد تا بفهمد که چطوری خطها سیاه شده­اند. ننه کلاغه و بقیۀ حیوانات جنگل می­مو و خورخور و قورقوری وخُرخُر رامجبور کردند تا زغال­هایی را که روی خط عابر پیاده کشیده بودند، بشویند تا هم راننده­ها آنها را خوب ببینند و هم حیوانات جنگل.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 29