مجله کودک 61 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 61 صفحه 24

دینِ ما،مهربانی است مجید ملا محمدی چه کسی است در این وقت شب؟! زن برخاست وباکنجکاوی پشت پنجره رفت. شوهرش گفت: «نمی­دانم.گویی خیلی هم عجله دارد!» کوبه در،دایم به صفحۀ فلزی آن می­خورد. نیمه­های شب بود. حالا نزدیک بود بچه­ها هم از خواب بیدار شوند. مرد عجله کرد. با احتیاط پشت درِ چوبی خانه رفت وصدا زد: «آهای کیستی و چه می­خواهی؟» صدایی آشنا گفت: «منم، همسایۀ خوب تو!» مرد یاد همسایۀ خود افتاد. جلوتر رفت و پرسید: «چه شده همسایه،چرا مضطربی؟» مرد همسایه گفت: «زود وضو بگیر و لباسهایت را بپوش که برای نماز برویم مسجد!» مرد کمی فکر کرد و با خودش گفت: «نماز... الان؟!» .باشد می­آیم. مرد همسایه گفت: «به همان شکلی که یادت دادم وضو بگیر،عجله کن که ثواب را از دست می­دهی.» بعد از مدت طولانی که به وضو گرفتن گذشت، هر دو با هم به مسجد رفتند و به نماز ایستادند. پس از پایان نماز مرد همسایه گفت: -کمی صبر کن تا تعقیبات نماز را هم بخوانی. وقتی خورشید سر زد راه بیفت! مرد به آسمان خیره شد. با دودلی سر به زیر انداخت و توی مسجد نشست. مردهمسایه بلند بلند تعقیبات نماز را خواند و او هم تکرار کرد. آفتاب از پشت پنجرۀ آسمان لبخند می­زد. خروس­ها دیگر نمی­خواندند. مرد تازه مسلمان فوری برخاست تا برود. دوباره مرد همسایه را مثل دیوار، جلویِ خود دید. - دیگر چه شده؟ او یک قرآن کوچک به او داد و گفت: «فعلاً مشغول خواندن قرآن باش تا خورشید بالا بیاید... اصلاً من توصیه می­کنم که امروز روزه بگیری. آخر نمی­دانی که روزه گرفتن در این ماه چقدر ثواب دارد.آن هم برای یک انسانِ تازه مسلمان!» مرد که با تعجب به لبهای او نگاه می­کرد،پذیرفت. او نشست و کنار مرد همسایه مشغول خواندن قرآن شد.ظهر داشت از راه می­رسید که او قرآ« را بست و برخاست. حالا موجی از نگرانی در چشم­هایش پیدا بود. مرد همسایه دست بر شانۀ او گذاشت و گفت: «کجا می­روی تازه مسلمانِ کم طاقت؟ بگذار نماز ظهر را هم بخوانیم.چرا می­خواهی بهشت بزرگ خداوند را از دست بدهی؟!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 24