مجله کودک 61 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 61 صفحه 15

بعد دوتایی رفتیم. محمدحسین یک لنگه دمپایی گذاشت دم در که در بسته نشود و بعد رفتیم دم خانۀ طبقۀ پایینی­ها. محمدحسین در زد. یکدفعه در باز شد و مامان سینا آمد دم در و تا ما دو تا رادید،گفت: «ای وای!» بعد هم زد زیر خنده و گفت: «اینا رو نگاه کن.» ما دوتا خجالت کشیدیم، بعد خواهر سینا و خودِ سینا آمدند دم در. خواهرش از خودش خیلی بزرگتر بود. خواهرش گفت: «اینو ببین،چه بامزه شده، ببینم تو کی هستی؟ محمدحسینی یا محمد مهدی؟» ما هیچی نگفتیم،خجالت می­کشیدیم. مامان سینا گفت: «اگه دختر بود، خوشگل بودها.» محمدحسین ناراحت شد و گفت: «نه خیر هم،نبودم.» خواهر سینا گفت: «یعنی چی؟یعنی خوشگل نیستی؟» محمدحسین گفت: «نه خیر، یعنی که من دختر نیستم، نمی­خوام دختر باشم.» ولی من خیلی دلم می­خواست یک خواهر داشتم.کاشکی محمد حسین دختر بود. مامان سینا گفت: «بیایید تو.» هی شلوار بابایی از پای من می­آمد پایین و هی من باید آن را می­کشیدم بالا. محمدحسین به سینا گفت: «بیا بریم خونۀ ما بازی کنیم؟» مامان سینا گفت: «اگه مامانت خونه نباشه، نمی­شه.» بعد خواهر سینا خندید و گفت: «حالا اسمت چیه، خانم کوچولو؟» محمدحسین داشت ناراحت می­شد که یکدفعه صدای در آمد و بعد مامانی از پله­ها آمد بالا. تا مامانی ما دو تا را دید،گفت: «اِه،اِه،چی­کار کردید شما؟یک دقیقه نمی­تونم تنهاتون بگذارم.» دیگر خیلی خرابکاری شد. من و محمدحسین پا گذاشتیم به دو،خواستیم فرار کنیم و برویم توی خانه.خیلی سخت بود که با شلوار بابایی توی پله­ها بدوم، نمی­شد. یکدفعه دامن مامانی هم توی پای محمدحسین گیر کرد و محمدحسین توی پله­ها خورد زمین و دندانش،لبش را زخمی کرد و خون آمد. محمدحسین زد زیر گریه. مامانی تندی آمد و دستش را گرفت و او را بلند کرد و گفت: «آخ،آخ،آخ، بینم چی شد؟» محمد حسین همان طور که روسری سرش بود، داشت گریه می­کرد. هم آدم دلش برایش می­سوخت و هم خنده­دار شده بود. مامان سینا گفت: «بگذار پنبه و بتادین بیارم.» مامانی گفت: «خیلی ممنون، تو خونه هست.» بعد محمد حسین را بغل کرد و رفت و بالا، من هم پشت سرش رفتم، سینا گفت: «بیام بازی؟» گفتم: «نه، بازی دیگه تموم شد.» حتماً وقتی مامانی اتاق را می­دید، جیغش درمی­آمد و من هم نمی­خواستم جلوی سینا دعوایم کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 15