
بعد دوتایی رفتیم. محمدحسین یک لنگه دمپایی گذاشت دم در که
در بسته نشود و بعد رفتیم دم خانۀ طبقۀ پایینیها. محمدحسین در زد.
یکدفعه در باز شد و مامان سینا آمد دم در و تا ما دو تا رادید،گفت: «ای
وای!»
بعد هم زد زیر خنده و گفت: «اینا رو نگاه کن.»
ما دوتا خجالت کشیدیم، بعد خواهر سینا و خودِ سینا آمدند دم در.
خواهرش از خودش خیلی بزرگتر بود. خواهرش گفت: «اینو ببین،چه
بامزه شده، ببینم تو کی هستی؟ محمدحسینی یا محمد مهدی؟»
ما هیچی نگفتیم،خجالت میکشیدیم. مامان سینا گفت: «اگه دختر
بود، خوشگل بودها.»
محمدحسین ناراحت شد و گفت: «نه خیر هم،نبودم.»
خواهر سینا گفت: «یعنی چی؟یعنی خوشگل نیستی؟»
محمدحسین گفت: «نه خیر، یعنی که من دختر نیستم، نمیخوام دختر
باشم.»
ولی من خیلی دلم میخواست یک خواهر داشتم.کاشکی محمد حسین
دختر بود.
مامان سینا گفت: «بیایید تو.»
هی شلوار بابایی از پای من میآمد پایین و هی من باید آن را
میکشیدم بالا.
محمدحسین به سینا گفت: «بیا بریم خونۀ ما بازی کنیم؟»
مامان سینا گفت: «اگه مامانت خونه نباشه، نمیشه.»
بعد خواهر سینا خندید و گفت: «حالا اسمت چیه، خانم کوچولو؟»
محمدحسین داشت ناراحت میشد که یکدفعه صدای در آمد و
بعد مامانی از پلهها آمد بالا. تا مامانی ما دو تا را دید،گفت: «اِه،اِه،چیکار
کردید شما؟یک دقیقه نمیتونم تنهاتون بگذارم.»
دیگر خیلی خرابکاری شد. من و محمدحسین پا گذاشتیم به دو،خواستیم فرار کنیم و برویم توی خانه.خیلی سخت
بود که با شلوار بابایی توی پلهها بدوم، نمیشد. یکدفعه دامن مامانی هم توی پای محمدحسین گیر کرد و محمدحسین توی
پلهها خورد زمین و دندانش،لبش را زخمی کرد و خون آمد. محمدحسین زد زیر گریه. مامانی تندی آمد و دستش را گرفت
و او را بلند کرد و گفت: «آخ،آخ،آخ، بینم چی شد؟»
محمد حسین همان طور که روسری سرش بود، داشت گریه میکرد. هم آدم دلش برایش میسوخت و هم خندهدار شده
بود. مامان سینا گفت: «بگذار پنبه و بتادین بیارم.»
مامانی گفت: «خیلی ممنون، تو خونه هست.»
بعد محمد حسین را بغل کرد و رفت و بالا، من هم پشت سرش رفتم، سینا گفت: «بیام بازی؟»
گفتم: «نه، بازی دیگه تموم شد.»
حتماً وقتی مامانی اتاق را میدید، جیغش درمیآمد و من هم نمیخواستم جلوی سینا دعوایم کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 61صفحه 15