
بهشت برای
همسایه
صدای ساز و آواز میآمد. معلوم بود مُطربها دوباره در
خانۀ همسایه جمع شده بودند و یک نفر زن برایشان آواز
میخواند.ابابصیر دوباره به خاطر کارِ حرام همسایهشان،
ناراحت شد. او بارها به سراغ مرد همسایه رفته بود و به او
بامهربانی تذّکرداده بود، اماگویی گوش او سنگ بود و هیچ
حرفی را نمیشنید. همسایههای دیگر هم از کار او بدشان
میآمد، اما جرأت حرف زدن نداشتند. ابابصیر برخاست.
ردایش را به تن کرد و آمادۀ رفتن شد. همسرش گفت:
»کجا ...دوباره میخواهی سراغ او بروی؟ مگر نمیدانی
که گوشش بدهکار حرفهای خوب نیست! دعوایتان
میشودها؟»
ابا بصیر گفت: «به دلم افتاده این بار هم بروم.
شاید سر عقل بیاید!»
زن نگران شد. ابابصیر در خانۀ مرد همسایه رفت.
دیگر صدای ساز و آواز را بیشتر میشنید. اول فکر
کرد: «این بار هم مثل همیشه با رویی خوش به او
تذکّر میدهم. امید به خدا. شاید دست بردارد!»
آرام در زد.کسی در باز نکرد. محکمتر به در زد.
در باز شد. مرد همسایه بود که در حالت مستی، میخندید.
ابابصیر گفت:
«برادر، چرا مراعات همسایههایت را نمیکنی؟ آیا
نمیدانی که سر و صدای ساز و آواز خانۀ تو،ما را رنجانده؟»
مرد خندید.
.چه عیبی دارد. شما که به جشن ما نمیآیید، اصلاً از
توی خانهتان بشنوید و لذت ببرید!
ابابصیر نزدیک بودعصبانی شود، اما خودش را کنترل
کرد و باز با زبان نرم گفت: «دست بردار مرد! این کارها چه
سودی به حال تودارد. آیا جز این است که از خدا دور شدهای
و مردم از تو فاصله گرفتهاند؟»
مرد سرخود را خاراند. کمی فکر کرد. خواست برود و
در را ببندد.
از داخل خانه بوی بدی بیرون میآمد، اما مرد به خاطر
احترامی که به ابابصیر میگذاشت، در را نبست. فقط کمی
فکر کرد. ابابصیر مرد دانشمندی بود. همه او را به پاکی و
راستگویی میشناختند.مرد پس از فکر کردن گفت: «ابابصیر،
مجید ملا محمدی
راستش من آدم
خسته وگرفتاری هستم.اما تو یک انسان آبرومند و پاکی.
اگر مرا به مولایت جعفربن محمد معرفی کنی،امید دارم
که به وسیلۀ تو و با راهنمایی او،از این گرفتاری خلاص
شوم!»
گل خنده دور لبهای ابابصیر شگفت.دست او را به
گرمی فشرد و گفت: «حتماً همین کار را خواهم کرد.منتظر
باش!»
ابابصیر صبر نکرد. به زودی اسبی آماده کرد و از کوفه
خارج شد و به دیدار امام صادق (ع) در مدینه رفت.امام را
مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 10