مجله کودک 65 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 65 صفحه 10

بهشت برای همسایه صدای ساز و آواز می­آمد. معلوم بود مُطربها دوباره در خانۀ همسایه جمع شده بودند و یک نفر زن برایشان آواز می­خواند.ابابصیر دوباره به خاطر کارِ حرام همسایه­شان، ناراحت شد. او بارها به سراغ مرد همسایه رفته بود و به او بامهربانی تذّکرداده بود، اماگویی گوش او سنگ بود و هیچ حرفی را نمی­شنید. همسایه­های دیگر هم از کار او بدشان می­آمد، اما جرأت حرف زدن نداشتند. ابابصیر برخاست. ردایش را به تن کرد و آمادۀ رفتن شد. همسرش گفت: »کجا ...دوباره می­خواهی سراغ او بروی؟ مگر نمی­دانی که گوشش بدهکار حرفهای خوب نیست! دعوایتان می­شودها؟» ابا بصیر گفت: «به دلم افتاده این بار هم بروم. شاید سر عقل بیاید!» زن نگران شد. ابابصیر در خانۀ مرد همسایه رفت. دیگر صدای ساز و آواز را بیشتر می­شنید. اول فکر کرد: «این بار هم مثل همیشه با رویی خوش به او تذکّر می­دهم. امید به خدا. شاید دست بردارد!» آرام در زد.کسی در باز نکرد. محکم­تر به در زد. در باز شد. مرد همسایه بود که در حالت مستی، می­خندید. ابابصیر گفت: «برادر، چرا مراعات همسایه­هایت را نمی­کنی؟ آیا نمی­دانی که سر و صدای ساز و آواز خانۀ تو،ما را رنجانده؟» مرد خندید. .چه عیبی دارد. شما که به جشن ما نمی­آیید، اصلاً از توی خانه­تان بشنوید و لذت ببرید! ابابصیر نزدیک بودعصبانی شود، اما خودش را کنترل کرد و باز با زبان نرم گفت: «دست بردار مرد! این کارها چه سودی به حال تودارد. آیا جز این است که از خدا دور شده­ای و مردم از تو فاصله گرفته­اند؟» مرد سرخود را خاراند. کمی فکر کرد. خواست برود و در را ببندد. از داخل خانه بوی بدی بیرون می­آمد، اما مرد به خاطر احترامی که به ابابصیر می­گذاشت، در را نبست. فقط کمی فکر کرد. ابابصیر مرد دانشمندی بود. همه او را به پاکی و راستگویی می­شناختند.مرد پس از فکر کردن گفت: «ابابصیر، مجید ملا محمدی راستش من آدم خسته وگرفتاری هستم.اما تو یک انسان آبرومند و پاکی. اگر مرا به مولایت جعفربن محمد معرفی کنی،امید دارم که به وسیلۀ تو و با راهنمایی او،از این گرفتاری خلاص شوم!» گل خنده دور لبهای ابابصیر شگفت.دست او را به گرمی فشرد و گفت: «حتماً همین کار را خواهم کرد.منتظر باش!» ابابصیر صبر نکرد. به زودی اسبی آماده کرد و از کوفه خارج شد و به دیدار امام صادق (ع) در مدینه رفت.امام را

مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 10