مجله کودک 65 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 65 صفحه 24

محمدرضا بایرامی زندگی با ذّلت،مفت نمی­ارزد در حیاط زندان،پای دیوار نشسته بود که از بلندگو صدایش کردند. -حسین غفاری به دفتر محاکمه! بلند شد و راه افتاد. نمی­دانست چه کارش دارند. نگهبان گفت: «سریع آماده شو برای اعزام به دادگاه.» کمی بعد پاسبانی آمد،به دستش دستبند زد و او را از بند بیرون برد. در حیاط پشتی،مینی­بوسی به انتظارشان بود. مینی­بوس مخصوص انتقال زندانی بود وپنجره کوچکی در سقفش داشت که تنها دریچۀ ورود نور بود. بعد از انجام تشریفات،مینی­بوس از زندان خارج شد و راه افتاد طرف­دادسرای­ارتش.دادسرا در چهارراه­قصر واقع شده­بود. درآنجا باردیگر به او دستبند و چشم­بند زدند و او را از پله­های زیادی،بالا بردند. وقتی چشمش را باز کردند، به نظرش رسید که در طبقه­ی چهارم یا پنجم ساختمانی است. مدتی از این اتاق به آن اتاق بردندش و بعد پاسبانی آمد و او را وارد صحن دادگاه کرد و روی یکی از صندلی­ها نشاند. سرلشگر زاهدی،رییس دادگاه مشغول ورق زدن پرونده­ای بود. دادستان هم سر جای خودش نشسته بود و ظاهراً چیزی را می­خواند. پیرمردی به حسین نزدیک شد و خودش را سرهنگ بازنشسته و وکیل او معرفی کرد. او کسی نبود جز سرهنگ غفاری که نسبت دوری هم با حسین داشت. «امیدوارم با دفاع خوب،بتوانیم از مجازاتت بکاهیم.» سرهنگ، ورقه­ای را از لای پوشه­اش بیرون آورد. «بیا این را بخوان و به عنوان دفاعیه،از رویش بنویس و امضا کن.» حسین،متنی را که سرهنگ داده بود خواند و به سرعت آن را برگرداند. «این که شبیه توبه­نامه است. من این همه شکنجه شدم و ذّره­ای کوتاه نیامدم،آن وقت انتظارداری اینجا توبه­نامه بنویسم؟» سرهنگ،سعی کرد او را قانع کند. «آقای غفاری! اینجا دادگاه است. باید زرنگ باشی تا بتوانی تخفیف بگیری.» «من احتیاج به این جور تخفیف­ها ندارم.» مدتی بعد، جلسه رسمیت یافت و نمایندۀ دادستان، از رییس دادگاه اجازه گرفت که دادنامه­اش را بخواند. سرلشگر زاهدی گفت: «بفرمایید!» دادستان سرفه­ای کرد و گفت: «به نام نامی اعلی حضرت همایونی، شاهنشاه آریامهر! متهم غیر نظامی حاضر در دادگاه،حسین غفاری نام دارد. او یک فرد جامد، افراطی و متعصب است، یک به اصطلاح روحانی که ...» با شنیدن این جملات،حسین نتوانست سر جایش بنشیند. دادستان با چند کلمه،همه­ی این اتهام­ها را به حسین نسبت داده بود و او نمی­توانست ساکت باشد. -آقای دادستان! این حرفها چیست که می­زنی! سرلشگر زاهدی با چکش روی میزش کوبید و داد زد: «ساکت باش زندانی، و اتهام­هایت را گوش کن!» حسین گفت: «من اگر قرار بود به وظیفه­ام عمل نکنم و ساکت باشم، اینجا چه کار می­کردم؟من باید حرفم را بزنم.این تنها چیزی است که از دستم برمی­آید.آقای دادستان به من می­گوید به اصطلاح روحانی! چه کسی باید تشخیص بدهد که من روحانی هستم یا نیستم؟آیا آیت الله حکیم وکوه­کمره­ای و دیگر علماء،به اندازۀ آقای دادستان نمی­فهمیدند که به من اجازۀ اجتهاد داده­اند؟حالا این آقا به من می­گوید به اصطلاح روحانی! آقای رییس! تاآقای دادستان حرف­هایش را پس نگیرد،من به سؤال­ها جواب نخواهم داد. من مجتهد هستم. مطابق قانون­اساسی، حتّی شاه هم حق ندارد به مجتهدین توهین کند چه رسد به نوکر او.» دادستان گفت: «حال که اسم اعلی حضرت را آورید،پس لااقل بگویید نظرتان دربارۀ ایشان چیست؟» حسین گفت: «اعلی حضرت و پدرشان،دست نشاندۀ انگلیس وآمریکا هستند.وقتی رضا شاه نتوانست منافع انگلیس را تأمین

مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 24