
محمدرضا بایرامی
زندگی با ذّلت،مفت نمیارزد
در حیاط زندان،پای دیوار نشسته بود که از بلندگو صدایش
کردند.
-حسین غفاری به دفتر محاکمه!
بلند شد و راه افتاد. نمیدانست چه کارش دارند. نگهبان
گفت: «سریع آماده شو برای اعزام به دادگاه.»
کمی بعد پاسبانی آمد،به دستش دستبند زد و او را از بند
بیرون برد.
در حیاط پشتی،مینیبوسی به انتظارشان بود. مینیبوس
مخصوص انتقال زندانی بود وپنجره کوچکی در سقفش داشت
که تنها دریچۀ ورود نور بود.
بعد از انجام تشریفات،مینیبوس از زندان خارج شد و راه
افتاد طرفدادسرایارتش.دادسرا در چهارراهقصر واقع شدهبود.
درآنجا باردیگر به او دستبند و چشمبند زدند و او را از پلههای
زیادی،بالا بردند. وقتی چشمش را باز کردند، به نظرش رسید
که در طبقهی چهارم یا پنجم ساختمانی است. مدتی از این اتاق
به آن اتاق بردندش و بعد پاسبانی آمد و او را وارد صحن دادگاه
کرد و روی یکی از صندلیها نشاند.
سرلشگر زاهدی،رییس دادگاه مشغول ورق زدن پروندهای
بود. دادستان هم سر جای خودش نشسته بود و ظاهراً چیزی را
میخواند. پیرمردی به حسین نزدیک شد و خودش را سرهنگ
بازنشسته و وکیل او معرفی کرد. او کسی نبود جز سرهنگ غفاری
که نسبت دوری هم با حسین داشت.
«امیدوارم با دفاع خوب،بتوانیم از مجازاتت بکاهیم.»
سرهنگ، ورقهای را از لای پوشهاش بیرون آورد.
«بیا این را بخوان و به عنوان دفاعیه،از رویش بنویس و
امضا کن.»
حسین،متنی را که سرهنگ داده بود خواند و به سرعت آن را
برگرداند.
«این که شبیه توبهنامه است. من این همه شکنجه شدم
و ذّرهای کوتاه نیامدم،آن وقت انتظارداری اینجا توبهنامه بنویسم؟»
سرهنگ،سعی کرد او را قانع کند.
«آقای غفاری! اینجا دادگاه است. باید زرنگ باشی تا بتوانی
تخفیف بگیری.»
«من احتیاج به این جور
تخفیفها ندارم.»
مدتی بعد، جلسه رسمیت یافت
و نمایندۀ دادستان، از رییس دادگاه
اجازه گرفت که دادنامهاش را بخواند.
سرلشگر زاهدی گفت:
«بفرمایید!»
دادستان سرفهای کرد و گفت:
«به نام نامی اعلی حضرت همایونی،
شاهنشاه آریامهر! متهم غیر نظامی حاضر
در دادگاه،حسین غفاری نام دارد. او یک فرد جامد، افراطی و
متعصب است، یک به اصطلاح روحانی که ...»
با شنیدن این جملات،حسین نتوانست سر جایش بنشیند.
دادستان با چند کلمه،همهی این اتهامها را به حسین نسبت
داده بود و او نمیتوانست ساکت باشد.
-آقای دادستان! این حرفها چیست که میزنی!
سرلشگر زاهدی با چکش روی میزش کوبید و داد زد:
«ساکت باش زندانی، و اتهامهایت را گوش کن!»
حسین گفت: «من اگر قرار بود به وظیفهام عمل نکنم و
ساکت باشم، اینجا چه کار میکردم؟من باید حرفم را بزنم.این
تنها چیزی است که از دستم برمیآید.آقای دادستان به من
میگوید به اصطلاح روحانی! چه کسی باید تشخیص بدهد که
من روحانی هستم یا نیستم؟آیا آیت الله حکیم وکوهکمرهای و
دیگر علماء،به اندازۀ آقای دادستان نمیفهمیدند که به من اجازۀ
اجتهاد دادهاند؟حالا این آقا به من میگوید به اصطلاح روحانی!
آقای رییس! تاآقای دادستان حرفهایش را پس نگیرد،من به
سؤالها جواب نخواهم داد. من مجتهد هستم. مطابق قانوناساسی،
حتّی شاه هم حق ندارد به مجتهدین توهین کند چه رسد به نوکر
او.»
دادستان گفت: «حال که اسم اعلی حضرت را آورید،پس
لااقل بگویید نظرتان دربارۀ ایشان چیست؟»
حسین گفت: «اعلی حضرت و پدرشان،دست نشاندۀ انگلیس
وآمریکا هستند.وقتی رضا شاه نتوانست منافع انگلیس را تأمین
مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 24