
بزن،ولی صدایم خیلی یواش بود.
مامانی هم از همان بیرون گفت: «نه،با حالی که داره،باید چند روزی تو خونه استراحت
کنه.»
آن وقت محمدحسین آمد پیش من و گفت: «چرا من سرما نخوردم.تو خوردی،هان؟»
من حال نداشتم حرف بزنم.یک ذره چشمم را باز کردم و دوباره بستم.محمدحسین
گفت:
«خب منم میخوام سرما بخورم...،تو فردا نمیری مدرسه،ولی من برم؟منم نمیخوام
برم.»
من هیچی حوصله نداشتم.این محمدحسین هم داشت مرا اذیت میکرد.سرم درد
میکرد.
مامانی که آمد توی اتاق،بیحالِ بیحال گفتم: «این
محمدحسین هی منو اذیت میکنه.»
مامانی، لگن قرمز را که توی حمام بود، آب کرده بود و آورده
بود. مامانی لگن را گذاشت زمین و گفت: «چی کارش داری
محمدحسین، مگه نمیبینی داداشت مریضه؟»
محمدحسین گفت:«اگه فردا محمدمهدی نیاد مدرسه، منم
نمیرم.»
مامانی نشست پایین پای من و گفت: «واه،یعنی چی؟
محمد مهدی مریضه نمیتونه بیاد،چه ربطی به تو داره، تو
باید بری.»
محمدحسین شانهاش را انداخت بالا وگفت: «خیلی هم
به من مربوطی داره، یا محمدمهدی هم میآد مدرسه،یا منم
نمیرم.»
مامانی پایین شلوار مرا زد بالا و پاهایم را بلند کرد و گذاشت
توی لگن.اول فکر کردم آبش سرد است؛ ولی نبود. مامانی
هم آب ریخت روی پاهایم و هی آنها را مالید و به محمدحسین
گفت: تو فردا میری مدرسه،حرف هم نباشه.»
محمدحسین ایستاد کف اتاق و هی رقصید وآواز خواند:
«من مدرسه نمیرم لالای لای،مدرسه نمیرم لالای لا...
اگه محمدمهدی نیاد، منم نمیرم لالای لای لالای لای.»
مامانی دیگر داشت عصبانی میشد.به محمد حسین اخم کرد و گفت: «فردا معلوم
میشه.»
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 15