مجله کودک 65 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 65 صفحه 11

که دید،قبل از گفتن هر سخنی، خواستۀ همسایه­اش را گفت.امام صادق با امید به او نگاه کرد، بعد رو به شاگردش کرد وگفت: «هنگامی که به کوفه بازگشتی، او به دیدارت می­آید. به او بگو جعفربن محمد می­گوید کارهای زشت خود را ترک کن و آنچه بر گردنت هست بپرداز، من هم برای تو ضامن بهشت می­شوم!» ابابصیر خوشحال شد. امام صادق برای آن مرد پیشنهاد بزرگ و بی­مانندی داده بود. آرزو کرد کاش برای خودش هم ضمانت رفتن به بهشت را از امام می­گرفت. ابابصیر پس از چند روز به کوفه بازگشت، همسایه­ها به دیدنش رفتند و به او خوشامد گفتند. مرد همسایه هم با او دیدار کرد.کنارش نشست و شربت خورد و زل زد به صورت او.گویی منتظر جواب بود. ابابصیر صبرکرد.وقتی همۀ همسایه­ها رفتند،او را نگه داشت.بعد پیام امام را برای او باز گفت. اشک از چشمان مرد همسایه جاری شد. عمامه از سر گرفت و موهای خود را پریشان کرد.چندبار به پیشانی خود زد. بعد پرسید:«آیا به راستی جعفربن محمد به تو چنین گفت؟» ابابصیر با خوشرویی گفت: «آری به خدا!» مرد همسایه گفت: «در حق من کار بزرگی انجام دادی. خدا به تو پاداش نیکو بدهد.»بعد برخاست و رفت. *** چند روز گذشت.روزی مردی در خانۀ ابابصیر را زد. او در را گشود، دید خدمتکار مرد همسایه است که می­گوید: »مولایم با شما کار دارد. همین الان بیایید.» ابابصیر با عجله راه افتاد. به درِ خانۀ مرد و رفت و در زد. مرد همسایه در را تا نیمه باز کرد و از پشت آن صورتش را جلو آورد و سلام کرد.ابابصیر با تعجب به او نگریست.لباسی برتن نداشت.پرسید: «این چه وضعی است که تو داری،چرا در را باز نمی­کنی؟» مرد همسایه گفت: «ای ابابصیر،سوگند به خدا هر چه که در خانه از ثروت و اموال خودم داشتم،همه را به صاحبانش برگرداندم. آن مقداری را هم که صاحبانش را نمی­شناختم، به جای آنها صدقه دادم. حالا حتّی لباسی برای پوشش خودم ندارم.» ابا بصیر گفت: «پس در خانه بمان و صبر کن تا من برگردم.» او سراغ دوستان شیعه خود رفت. برای مرد همسایه لباس وآذوقه زیادی تهیه کرد و سپس به خانه­اش برد. مدتی گذشت تا آن مردِ همسایه سخت بیمار شد. خبر به ابابصیر رسید. با نگرانی به خانۀ او رفت. بر بالین او نشست و به چهرۀ استخوانی او خیره شد. دست بر گونه­های او کشید و دلداری­اش داد. مرد همسایه دیگر به سختی حرف می­زد. خانواده­اش نگران بودند. مرد ناگهان بی­هوش شد. همسرش جیغ کشید و بالای سرش نشست. ابابصیر زن را ساکت کرد. بعد به صورت او آب پاشید و گفت: «الان به هوش می­آید.» مرد همسایه به هوش آمد. نگاه ضعیفی به ابابصیر انداخت. بعد با خنده گفت: «ابابصیر،ابابصیر، من بهشت را دیدم! مولای تو به عهد خود وفا کرد!» اشک شوق،گونه­های ابابصیر را خیس کرد. همسر و دور و بری­های هم گریستند. مرد به آرامی چشمهایش را بست و در خوابی آرام فرو رفت. او به سوی بهشت پرواز کرده بود. *** چند ماه بعد ابابصیر در سفر حج به زیارت امام صادق(ع) رفت. امام به او گفت: «ما در مورد دوستت وفا کردیم!» ابابصیر با احترام پاسخ داد: «آری... می­دانم مولای عزیزم!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 11