
که دید،قبل از گفتن هر سخنی،
خواستۀ همسایهاش را گفت.امام
صادق با امید به او نگاه کرد، بعد رو
به شاگردش کرد وگفت:
«هنگامی که به کوفه
بازگشتی، او به دیدارت میآید. به
او بگو جعفربن محمد میگوید کارهای زشت
خود را ترک کن و آنچه بر گردنت هست
بپرداز، من هم برای تو ضامن بهشت
میشوم!»
ابابصیر خوشحال شد. امام صادق
برای آن مرد پیشنهاد بزرگ و
بیمانندی داده بود. آرزو کرد کاش
برای خودش هم ضمانت رفتن به
بهشت را از امام میگرفت.
ابابصیر پس از چند روز به کوفه
بازگشت، همسایهها به دیدنش رفتند
و به او خوشامد گفتند. مرد همسایه
هم با او دیدار کرد.کنارش نشست
و شربت خورد و زل زد به صورت
او.گویی منتظر جواب بود.
ابابصیر صبرکرد.وقتی
همۀ همسایهها رفتند،او را
نگه داشت.بعد پیام امام
را برای او باز گفت.
اشک از چشمان مرد
همسایه جاری شد. عمامه از
سر گرفت و موهای خود را پریشان
کرد.چندبار به پیشانی خود زد.
بعد پرسید:«آیا به راستی جعفربن محمد به تو چنین
گفت؟»
ابابصیر با خوشرویی گفت: «آری به خدا!»
مرد همسایه گفت: «در حق من کار بزرگی انجام دادی.
خدا به تو پاداش نیکو بدهد.»بعد برخاست و رفت.
***
چند روز گذشت.روزی مردی در خانۀ ابابصیر را زد. او
در را گشود، دید خدمتکار مرد همسایه است که میگوید:
»مولایم با شما کار دارد. همین الان بیایید.»
ابابصیر با عجله راه افتاد. به درِ خانۀ مرد و رفت و در زد.
مرد همسایه در را تا نیمه باز کرد و از پشت آن صورتش را
جلو آورد و سلام کرد.ابابصیر با تعجب به او نگریست.لباسی
برتن نداشت.پرسید: «این چه وضعی است که تو داری،چرا
در را باز نمیکنی؟»
مرد همسایه گفت: «ای ابابصیر،سوگند به خدا هر چه
که در خانه از ثروت و اموال خودم داشتم،همه را به صاحبانش
برگرداندم. آن مقداری را هم که صاحبانش را نمیشناختم،
به جای آنها صدقه دادم. حالا حتّی لباسی برای پوشش خودم
ندارم.»
ابا بصیر گفت: «پس در خانه بمان و صبر کن تا من
برگردم.»
او سراغ دوستان شیعه خود رفت. برای مرد همسایه
لباس وآذوقه زیادی تهیه کرد و سپس به خانهاش برد. مدتی
گذشت تا آن مردِ همسایه سخت بیمار شد. خبر به ابابصیر
رسید. با نگرانی به خانۀ او رفت. بر بالین او نشست و به
چهرۀ استخوانی او خیره شد. دست بر گونههای او کشید و
دلداریاش داد.
مرد همسایه دیگر به سختی حرف میزد. خانوادهاش
نگران بودند. مرد ناگهان بیهوش شد. همسرش جیغ کشید
و بالای سرش نشست. ابابصیر زن را ساکت کرد. بعد به
صورت او آب پاشید و گفت: «الان به هوش میآید.»
مرد همسایه به هوش آمد. نگاه ضعیفی به ابابصیر انداخت.
بعد با خنده گفت: «ابابصیر،ابابصیر، من بهشت را دیدم!
مولای تو به عهد خود وفا کرد!»
اشک شوق،گونههای ابابصیر را خیس کرد. همسر و
دور و بریهای هم گریستند. مرد به آرامی چشمهایش
را بست و در خوابی آرام فرو رفت. او به سوی بهشت پرواز
کرده بود.
***
چند ماه بعد ابابصیر در سفر حج به زیارت امام صادق(ع)
رفت. امام به او گفت: «ما در مورد دوستت وفا کردیم!»
ابابصیر با احترام پاسخ داد: «آری... میدانم مولای
عزیزم!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 11