مجله کودک 65 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 65 صفحه 14

داستان­های یک­قل،دوقل قسمت پنجاهم من­مدرسه نمی­رم این قدر گلویم درد می­کرد، این قدر زیاد درد می­کرد که خیلی درد می­کرد. همۀ طاهره ایبد همه­اش سرفه می­کردم، گردنم هم درد می­کرد. همه­اش می­خواستم بخوابم. مامانی گفت که من مریض شده­ام. گفت که سرما خورده­ام. آن روز محمد حسین آمد و گفت: «محمدمهدی،پاشو زورو بازی کنیم.» گفتم: «نمی­خوام، می­خوام بخوابم، من مریضم.» محمدحسین گفت: «پاشو دیگه.» گفتم: «خب سرما خوردم. تب دارم. باید استراحت کنم.» محمدحسین کف دستش را گذاشت روی پیشانی من و گفت: «وای تو خیلی داغی.» بعد دوید و مامان را صدا زد و گفت:«مامانی، مامانی، محمد مهدی این قدر زیاد تب داره.تبش هشتاد، نوده.» مامانی گفت: «واه! مگه ما تب هشتاد، نود هم داریم؟!» بعد مامانی آمد و دستش را گذاشت روی پیشانی من و گفت: «الان پاشویه­ات می­کنم» من دوست نداشتم مامانی هی مرا پاشو،بشین کند،آخر من مریض بودم. به مامانی گفتم: «نمی­خوام.» وقتی داشتم می­گفتم نمی­خواهم،چشمم هم سوخت واشکش آمد بیرون. مامانی گفت: «اِه،چیه عزیزم، چرا گریه می­کنی؟ چی رو نمی­خوای؟» گفتم: «من همۀ همۀ جام درد می­کنه، نمی­تونم پاشو بشین کنم.» مامانی خندید و نازم کرد، اشکم را هم پاک کرد و گفت: «عزیزم،پاشو،بشین نه، پاشویه.باید پاهات رو تو آب نیمه گرم ماساژ بدم تا تبت بیاد پایین،یک دستمال خیس هم بگذارم رو سرت.» محمدحسین گفت: «چرا محمدمهدی سرما خورده؟» مامانی گفت: «حتماً درست لباس نپوشیده، رفته بیرون.» بعد مامانی رفت که پاشویه بیاورد.آن وقت محمدحسین از توی اتاق داد زد: «مامانی... محمدمهدی فردا می­آد مدرسه؟» وقتی او داد می­زد،سرم بیشترتر درد می­گرفت.می­خواستم به او بگویم یواش حرف

مجلات دوست کودکانمجله کودک 65صفحه 14