مجله کودک 115 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 115 صفحه 8

قصۀ دوست قصه اول در انتظار زمستان نویسنده: جوآن ریپلی ترجمه: ایران امیدی در روزهای آخر نوامبر، «جِرِمی» برای زمستان آماده می شد. او دیگر نمی توانست برای پوشیدن لباس زمستانی و پوتین های پوستی اش صبر کند. او نمی توانست منتظر سورتمه جدیدش بماند و بیش از همه، دیگر نمی توانست بیشتر از این برای برف صبر کند. هر روز می پرسید: «آیا به زودی برف می بارد؟» مادر که داشت یک عالمه از بلوزهای آستین کوتاه را جمع می کرد، جواب داد «نه هنوز، برگ های زیادی روی درخت افرا باقی مانده است، منتظر باش تا آنها بیفتند.» پس جِرِمی منتظر شد تا برگ ها ریختند و مثل لحافی روز مین را پوشاندند. او پرسید: «آیا امروز برف میاد؟» پدر که داشت هیزم ها را توی ایوان روی هم می چید گفت: «نه هنوز، غازها هنوز در آبگیر هستند. منتظر باش تا آنها برای زمستان به جنوب پرواز کنند.» جِرِمی دوباره منتظر شد. یک روز غازها بال هایشان را به هم زدند و در دو صف مستقیم مثل یک نقطه از یک پیکان پرواز کردند. صدایشان ضعیف تر می شد، تا این که ناپدید شدند. کریسمس داشت نزدیک می شد. جِرِمی پرسید: «آیا حالا برف میاد؟» مادر بزرگش که داشت روی ریشه گلها را با برگ و کاه می پوشاند، گفت: «هنوز هوا به اندازۀ کافی سرد نشده است. سمور هنوز بیدار است و دارد میوه های درخت بلوط را برای غذای زمستانی اش جمع می کند.» جِرِمی باز هم منتظر شد. به زودی سطح آبگیر یخ بست و سمور برای خواب زمستانی به لانه زیر زمینی اش پناه برد. همه چیز آماده بود. پس چرا برف نمی بارید؟ یک شب مادربزرگ، جِرِمی را به رختخوابش برد. مادر بزرگ زمزمه کرد: «فردا تو برف را خواهی دید.» جِرِمی پرسید: «شما مطمئن هستید؟» مادر بزرگ گفت: «شرط ببندیم. آیا هاله دور ماه را می بینی؟ این معنی اش این است که در هوا رطوبت وجود دارد، به علاوه، من آمدن برف را با تمام وجودم حس می کنم.» جرمی گفت: «مادر بزرگ، به نظر منطقی نمی آید.» برای اثبات این ادعا، آن شب یک توده هوای سرد از شمال به آن سمت غلتید و توده هایی از دانه های برف، از ابرهای سیاه بالای سر، به هم چسبیده بودند. برف آهسته و آهسته شروع به باریدن کرد. - برف برگ های زیر درخت افرا را پوشاند. - برف، یخ روی آبگیر را پوشاند، - برف، روی لانه زیر زمینی سمور را که در خواب بود، پوشاند، و برف در تمام شب، نرم و آرام و پیوسته بارید و بارید. وقتی جرمی از خواب بیدار شد و دنیای حیرت انگیز سفید را دید، یک دفعه از تختخواب بیرون پرید و فریاد کشید «وای! مادر بزرگ راست می گفت.» او با عجله، نان برشته و حریره اش را خورد و مثل برق، لباس زمستانی اش را پوشید، پوتین هایش را به پا کرد، سورتمه اش را بیرون کشید و به سرعت به بیرون در دوید. اولین برف زمستانی در انتظارش بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 115صفحه 8