مجله کودک 115 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 115 صفحه 25

خودش فکر می کرد که ما نتوانسته ایم جنین هایمان را خوب تربیت کنیم. جنین های نیم وجبی همان طور که دعوا می کردند، یک چیزهایی هم به هم می گفتند. خانم دکتر گفت: «کاش می فهمیدم اونا چی می گن». اما من اصلاً دلم نمی خواست که خانم دکتر بفهمد آنها چه می گویند. یکدفعه شبنم به خودش پیچید و گفت: «آی دلم! آی محمد مهدی چرا ایستادی؟ مگه نمی بینی بچه دارند دعوا می کنند، جداشون کن.» گفتم: «من چه جوری جداشون کنم؟ بی تربیت ها اصلاً به حرف من گوش نمی دهند. بگذار دنیا بیان، ادبشون می کنم.» شبنم به خانم دکتر گفت: «شما نمی تونید کاری بکنید که آنها با هم آشتی کنن؟» خانم دکتر گفت: «بگذار ببینم.» بعد با دستگاه کوچکی که دستش بود، روی شکم شبنم فشار داد. یکدفعه جنین ها دست از دعوا کشیدند و با چشم های درشت شان این طرف و آن طرف را نگاه کردند. من بلند گفتم: «سلام ورجک ها!» آن دو تا دوباره دور و برشان را نگاه کردند. خانم دکتر گفت: «اونا ما رو نمی بینند، فقط صدای مارو می شنون؛ به خصوص صدای مادرشون رو». بعد به شبنم گفت: «بهتره شما با هاشون حرف بزنید.» شبنم گفت: «سلام دوقلوهای شیطون، برای چی با هم دعوا می کنید؟» من گفتم: «بهشون بگو باباتون حسابی از دست تون عصبانی یه.» خانم دکتر گفت: «بهتره آروم باهاشون حرف بزنید، اونا فقط دو تا جنین کوچولوان.» من گفتم: «ولی بچه ها رو باید از دورۀ جنینی تربیت کرد.» تا این حرف را زدم، جنین ها به هم نگاه کردند و بعد سرشان را نزدیک هم بردند و در گوشی پچ پچ کردند. به شبنم گفتم: «اونا دارن در گوشی حرف می زنن، این کارشون خیلی بده، اونا باید بدونن که نباید توی جمع در گوشی حرف بزنن.» خانم دکتر گفت: «گفتم که اونا فقط صداها رو می شنون و اصلاً هم فکر نمی کنن که ما اونا رو می بینیم.» شبنم گفت: «اونا آروم شدن، دیگه لگد نمی زنن.» گفتم: «شاید با هم آشتی کردن». اما من از دستشان خیلی عصبانی بودم، اگر حالا این دو تا جنین فسقلی بودند، زورم بهشان نمی رسید، وقتی به دنیا می آمدند و بزرگ می شدند، دیگر جرأت نداشتم چیزی به آنها بگویم. برای این که خانم دکتر فکر نکند که من بابای بی عرضه ای هستم، داد کشیدم: «اون دو تا باید به حرف من گوش بدن، من نمی خوام اونا مثل محمد حسین بشن.» یکدفعه خانم دکتر گفت: «هیس س! ساکت باشید، اون کوچولوها خوابیدن.» فسقلی ها دست دور گردن هم انداخته بودند و سرشان را به هم چسبانده بودند و در حالی که دهانشان کمی باز بود، خوابیده بودند. آنها مثل دو تا بچه حرف گوش کن، به خواب خوش رفته بودند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 115صفحه 25