مجله کودک 126 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 126 صفحه 6

گزارش دوست امام که رفت ، مردم آینه ای داشتند که هرگاه دلشان برای مرادشان پر می زد ، به جماران می رفتند و تصویر امام را در قاب صمیمی و بی ریای آن آینه به تماشا می نشستند . او حاج سید احمد خمینی بود ، گنجینه خاطرات و اسرار امام و انقلاب. نازنینی که یک عمر سپر بلای امام و مردم بود . هرگز از خودش نگفت ، چیزی برای خودش نخواست و در برابر ناجوانمردی ها و زخم زبان ها سکوت کرد و تنها به مصلحت اسلام اندیشید . هیچ کسی فکر نمی کرد که این یار وفادار ، آن قدر زود از میان ما پر بکشد و داغ امام و یادگار امام را - هردو با هم - بر دل های ما باقی بگذرد . اما تقدیر این بود که در روزهای پایانی اسفند ماه سال 1373 در آستانه نوروز ، خبر تلخ درگذشتش ، بغض همیشگی درگلوی عاشقان امام و انقلاب بنشاند . به یاد آن عزیز سفر کرده ، گوشه ای از خصلت های آسمانی اش را از زبان نزدیکان و یارانش می خوانیم. ماهی ها ، بهانه ی تور ا می گیرند. اطاعت از مادر همسر گرامی امام نقل می کنند :«یک روز آمد... بعد از احوالپرسی گفت : خانم ! من امیرالحاج (سرپرست حجّاج ایرانی ) شده ام . گفتم چرا؟» قضایا را تعریف کرد... من به او گفتم : احمد جان ... اگر شما به آنجا بروی و مصلحت امریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند... این چیزی است که هم برای تو و هم برای ایران مناسب نیست... که ایشان رفتند و اطلاعیه ای در جواب (رهبر انقلاب )نوشتند که خانم راضی نیستند. بی اعتنا به دنیا خانم طباطبایی همسر حاج احمد آقا می گوید:«میهمان می آمد ، من دو جور غذا درست می کردم . احمد اعترض می کرد و می گفت این اسراف است ... گاهی می خواستم برای اتاق ها پرده بزنم ، او می گفت : چوب پرده لازم ندارد . همان میخ زدن کفایت می کند ! این کارهایی که شما می کنید باعث نگرانی من می شد . من واقعاً درمانده شده بودم . ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم :آقا! احمد واقعاً وسواس هایی در زندگی دارد که من مانده ام چه بکنم . اگر حضرت عالی هم آنچه را ایشان اسراف می داند، اسراف می دانید انجام ندهیم... حضرت امام فرمودند : ببین بابا ، اصلاً نگران نباش . خرج زندگی تو را خودم از پول شخصی می دهم .... » همبازی مهربان سید علی خمینی کوچک ترین فرزند حاج احمد آقا می گوید : «یک روزی که من بازی می کردم ، یعنی با دوچرخه در جایی که سربالایی داشت ، بازی می کردم ، ایشان به من گفتند که از آن سربالایی نروم ، مثل این بود که مواظب بودند .. البته گاهی خودشان هم با من بازی می کردند».

مجلات دوست کودکانمجله کودک 126صفحه 6